کوی عشق



a8

دیروز که برای بازدید رفتیم استاد دید منتظر اسنپیم سوارمون کرد با لکسوسش و ما کفمون برید از این همه شخصیت و کلاس

تو ماشین. یا شاید هم بعد بازدید که نشسته بودیم تو کلانا دمنوش می خوردیم، یا شاید هم اواسطش، هدی از کلاس مردمی گفت، گفت سخت میگیره سر کرکسیون، ولی گفت خیلی پره اون روز ده مدل پله آورد بهمون نشون داد

یهو دلم خواست تو اون کلاس هم باشم

هدی یه خصوصیت بد داره، پنهانکار+خودخواهه، یعنی جایی که بتونه نفع کارش به بقیه برسه، نمیرسونه و می پوشونه

ولی یه خصوصیت خوب داره، پرتلاشه، جایی که براش فایده داشته باشه هست، پرتلاشی نتیجه بخشه

استاد ما هم خوبه، منظم مهربون باشخصیت بابرنامه .

خب که چی؟ چرا دلم خواست باشم؟ مگه من برای ده مدل پله اینجام؟ من نباید تو تله ی نتیجه گرفتن بیافتم، باید یادم باشه چرا اینجام و هدفم چیه و به اون برسم، تلاش برای هدف تلاش برای هدف تلاش برای هدف

رگه ی حسادتی هست تو این چیزا تو این فکرا تو این خواستنهای لحظه ای. نیست؟ چرا هست یه رگه ی قدیمی که گره میخوره به عادت جمع کردن.

عادت جمع کردن؟ یا لوس بودن؟ همه چی مهیا بودن؟

ولی پرتلاشی لازمه، و فراموش نکردن هدف مهمتر. نتیجه با خداس فقط، فقط


میخواهمت
مثل رود که دریا را
مثل ابر که رعد را، که برق را
مثل شاخه که پرنده را، مثل پرنده که شاخه را


معنای بودنی، معنای جاودانگی
همیشگی و هر لحظه تازه
تولد و مرگ
پیوند ناپیوستنیهاست لبخندت

آن لحظه که شعله میکشد اشک در چشمانت

و بغض در گلویت

و آن لحظه که پسش میزنی

جان منست که بر لب می آید و بر نمی آید، از تنی که غوطه میخورد میان دریا

و نمیداند میماند یا میرود، و زندگی دیگری را ورای بودن و نبودن تجربه میکند

میخواهمت بیش از زندگی، ورای بودن و نبودن

اینها برای کسانی غیر از ماست

برای کسی غیر از تو


میخواهمت

همچون پرنده که پرنده بودن را

همچون رویش که شاخه را

مثل آغاز که انجام را


انتظار آدم رو به زندگی وادار میکنه حتی انتظار مرگ


(کانتکست:

قالت:

چه اتفاق خوب چه اتفاق بد

چه پیش بینی شده چه پیش بینی نشده، یعنی بدونی اتفاق میافته ولی ندونی کی

خدا هم میگه زندگی کن و به انتظار آخرت باش

قال:

آره به استقبالش نمیریم

لا تاتیکم الا بغتة)


میخوام بدونی عزیز دلم 

تو رو دوست دارم، بیشتر از هر کس و هر چیزی که دوست داشتم 

جوری که هیچ چیز و هیچ کس رو اینجوری دوست نداشتم تا الان 

عشق من

دوست دارم 

اونقدر که میتونم چیزی یا کسی رو دوست داشته باشم، شاید هم بیشتر

اونقدری که کسی مثل من میتونه عشق چیزی بشه، حتی بیشتر 

دوست دارم 


a10

اولیش از نگفته ها باشه

چرا نگفته دارم؟

یکی از دلایلش اینه که میبینم نگفته داری و وقتی توی دیالوگ یه طرف نمیتونه/نمیخواد حرفشو بزنه نمیشه اون طرف حرفشو بزنه چون حرف این تو ذهن اون با نگفته هاش جمع میشه و حاصل دیالوگ که همدلی باید باشه، رخ نمیده. دیدی وقتی جفتمون حرفمونو میزنیم (و تو اینجور مواقع شما شروع میکنی حرف زدن رو نه من) حتی اگه تهش حالمون خوب نباشه اما همدلتریم

دلیل دوم اینه که فضای محبت فضای حرف زدن نیست :) نمیشه همه حرفا رو زد

دلیل سوم اینه که میترسم از نتیجه ی حرف زدن.

دلیل بعدی اینه که مدل حرف زدنمون و جایگاه حرف زدن تو مدل ارتباطیمون خیلی فرق میکنه، من حرف میزنم قبل تصمیم و تو فرآیند تصمیم، تو نه. من غرغرو ام تو نه. من حرف میزنم وزن شونه هام سبکتر شه تو نه. یا تو تو حرف زدن (و کلن تو همه ی ارتباطمون) خیلی اهل رعایت کردنی و از قبل فکر میکنی ولی من تو حرف زدن دارم فکر میکنم. برای همین هی احساس میکنم مفاهمه نداریم. حالبه که الان میبینم من حرف زدن رو خیلی دوست دارم ولی خودم کمتر میزنم و تو بیشتر. من خیلی دوست دارم حرفامو اول به تو بزنم اما تو همین کار می لنگم و تو از من بهتری.

دلیل دیگه اش هم اینه که خیلی جمع شده حرفام. کربل بهم گفت خودابرازی بلد نیستی. حرفتو بزن این همه تحلیل نکن.

خیلی وقتا وقتش میگذره. وقتی وقتش میگذره از دهن میافته حرف. مشکلی که دیروز خودشو نشون داد.

دلیل آخرش هم بحرانی شدن کانال ارتباطیمونه از اون شبی که شما تلفن کردی و من با مهدی اینا مهمونی بودم.

اما چرا نگفته داری؟

به نظر من جون میترسی. میترسی مواجه بشی. میترسی بگی و ترسات واقعی بشن. یا میترسی بقیه رو سهیم کنی و نکنه علیهت از حرفات استفاده کنن. یه ترسی هست.

ترسی که به نظر من نباید مقابلش وایساد و زور زد. باید مقابلش شل کرد.


پ.ن: حالم از دیشب خیلی بده. تکلمه ی صحبتهای دیروز. نازنین من. من این روزها خیلی متحیرم. خسته ام.

دیشب به این فکر میکردم باید چیکار کنم این روزها. دیدم باید آدم امنی باشم برات. امن بودن هم یعنی درکت کنم با همه وجودم همه وجودت رو، زیر سوال نبرمت، و چیزی که دیروز گفتی، تکیه بتونی بکنی بهم و بهم بتونی بسپری.


a11

دومیش در مورد مقیسه باشه و حیف از انرژی ای که صرف تایپ کردن یا به زبون آوردن اسمش میشه
به نظر من اون لیاقت هیچ ذره ای از بودن تو زندگی تو رو نداره، حتی لیاقت نداره تو زندگی من باشه چه برسه به شما. خیلی وقیح و پررو و عوضیه
آدمی که براش مطلقن مهم نیست حرفی که میزنه درسته یا غلط و هر چی به ذهنش میرسه میگه، آدمی که کاری که خودش نمیکنه رو به بقیه میگه بکنن حتی فکر کردن بهش حالمو بد میکنه
و میدونم اینقدر فضوله که حتی که ممکنه اینجا رو هم بخونه
از حرفت در مورد تاثیرش روی تو خیلی تعجب کردم
نظرم در مورد حرفاش اینه که اگر هم درسته تصادفی درسته، مبنای حرفاش در مورد خودم هیچ وقت صلاح من یا حتی شناخت من نبود، در مورد بقیه هم بعیده باشه، خیلی هم کله شقه و نمیتونه نپذیره حرف حرف خودش نباشه. پس به صورت کلی هیچ دلیلی برای رد و قبول حرفاش ندارم. عملن برام برابره با حرفایی تو تاکسی ممکنه بشنوم. میشنوم و رد میشم

اما، با بعضیاش موافقم و با بعضیاش مخالف (که تصریح کردم به معنی درستی و غلطیش نیست) مثلن موافقم که ما عملن باید با هم زندگی کنیم نمیدونم چرا خیلی هم میترسم از سر وسوسه یا خستگی این حرف رو بزنم ولی حس میکنم کار درستیه
یا مثلن حرفی که زده که "نبخشیدن بهونه ذهنته"
مثلن موافق این وحدانیتی که برای تو و برای خودش (چیزی که ازت شنیدم) قائله نیستم
موافقم که تو چهارچوب گریزی، اما نه کاملن. تو قاعده شکنی به نظر من.
و البته سوالاتی دارم تو حرفاش، مثلن اینکه منشا خیلی چیزهای عاطفی توی شخصیت شماست یعنی چی؟ ویروس چیه؟ و .
و البته نفهمیدم آخر اون تصمیمی که به من خبرش رو دادی چی شد :) من میدونم بعضی وقتا شما به تصمیم گرفتن پناه میبری. مثل یه داروی آرامش بخش. چون راهیه که جواب میده برات. میدونی میتونی انجامش بدی. برای همین از موقعیت فرار میکنی با تصمیم گرفتن. نوع پیچیده ای از انفعال. و البته مهارتی بسیار موثر در حفظ و بقای آدمی. اما خیلی تصمیمها باید توی زمان شکل بگیرن و اصلن آروم آروم خودشون رو آشکار میکنن. (مثل حرفایی که در مورد استقلال و وابستگی و تاثیر روی آدمها زدیم و میزنیم و همه اش آخرش تو ذهن من این میاد که ببین داره عجله میکنه و حواسش نیست :) )
و این هم به نظر من از اونا بود…

اگه بخوام پیشنهادی بهت بدم، در کنار حرفی که اون بهت زده و به نظرم خیلی اشتباه نیست که یه مدت ذهنت رو آروم کنی، اینه که از خالی کردن احساساتت رو من نپرهیزی به هیچ وجه. اصلن پنهان و کتمان نکن. خودتو کامل بریز بیرون. هر خوشحالی و ناراحتی. هر محبت و نفرتی. هر نقد و اعتراضی. هر داد و بیدادی. همه رو بریز بیرون و کاملن باهاشون مواجه شو. (میدونی که خیلی اینجوری فکر میکردم که همه چی رو باید گفت، و الان خیلی نمیدونم که درسته یا نه، از طرفی میدونم که همه چی رو واقعن نمیشه گفت و از طرفی میبینم خیلی چیزها بعد گفتنش کاملن حل میشه و آدم تخلیه لازم داره، ولی فکر میکنم در شرایط حساس کنونی لازمه واقعن که تو همه ی حسهات رو بریزی بیرون روی من) یه مقدار رعایت کردنی که همیشه داری رو کمترش کنی
مدیریت کانال ارتباطیمون همچنان کاملن با تو باشه. من اگه چیزی بود همینجا مینویسم خصوصن که قالب حرف زدنمون به اندازه احتیجامون تو این موقعیت شکل نگرفته و جای کار داره. من سعی میکنم هماهنگترین و (انشاالله) رفیقترین باشم
و اینکه بسپریم به خودش نازنین من. خودش میدونه چی برامون بهترینه و کم کم متوجهمون میکنه. از عبادت غافل نشیم عبادتی که توش غرق خودش بشیم.

پ.ن: این روزها یه کم فکر میکنم سرعتمون زیاد بوده تا الان. میشد آرومتر هم اومد. فکر میکنم یه کم از بعضی چیزها که لازم بوده توی "جفتمون" درمان بشن غفلت کردیم.
بعد از حرفهای چهارشنبه خصوصن بخش آخرش . فهمیدم لازمه دوبرابر اینی که هستم بشم از نظر تلاش و ذهن و قلب و . تو خیلی بلدی ارتباط داشتن رو و من خیلی ناواردم. جدای عشق سرشاری که داری …

پ.ن: من بلد نیستم ببین از کجا که شما خوندی یا نه، اگر خواندی عزیز دلم، لطفن کامنت بذار یا بهم بگو. قربانت بروم.

a13

در دیدار دیشبی ما با دوستان که امروز میخواستم تعریف کنم برات

گفتم خیلی درگیر شد ذهنم

بچه ها مدام از کتابهایی که خوندن موضوعاتی که کار میکنن میگن، یه ثباتی دارن، سرشون چیزای بیخودی نریخته، سر و شکل داره زندگیشون و چیزای بیخود و زائد ندارن

کلی اسم فیلسوف و جامعه شناس میشنوم کلی کتاب و مقاله کلی فیلم و سخنرانی که همه اش رو دوست دارم بشنوم

سعی میکنم آدم آه و ناله ای نباشم، میدونم هیچ زندگی ای نیست که همونقدر که از بیرون به نظر میاد خوشگل و همه چی خوب باشه، میدونم انتخابهای من فرق میکنه، میدونم منتقد درونی گنده ای دارم که همه چیزهای منفی رو چند برابر میکنه، میدونم منم دارم تلاشمو میکنم (انشاالله) و میدونم نباید مقایسه کنم

ولی خب آدم حسرت روزای رفته و سردرگمیشو میخوره

اما خیلی درگیر این شدم که واقعن چقد چیزای زائد دارم هنوز. اصلن اونایی که بهشون میگم زائد زائدن؟ یا لازمن؟ خیلی باور دارم که برکت زندگی به این "زرق و برق ها" نیست که آدم چقدر کتاب خونده و .، و خداست که فهم میده به آدم و میشه که با یک خط از هزار کتاب بیشتر میفهمی، و آدم باید کاری که لازمه در حد توانش بکنه و بقیه اش با خداس

از طرفی خب بعضی چیزها رو میدونم الکی هستن تو زندگیم مثل اینکه الان دو جا مشغول کارم و این خوب نیست یا اینکه وقت مطالعه ام خیلی کمه. حالا بگذریم

میدونی که غرغر نکنم زندگیم نمیگذره :)

و یه درگیری عظیم دیگه هم برام پیش اومده، اینکه من کیم؟ این تیکه اش رو باید حضوری بگم بهت.


عشق دل منی


a16

در مورد شراکت

راستش این روزها رو روزهای شراکت نمیبینم بیشتر روزهای پذیرش و همراهی کردن میبینم تا انشاالله به نقطه ای برسیم که هر دو بتونیم قشنگ درموردش حرف بزنیم و خودمون رو بریزیم بیرون

وضعیتی رو تصور کن که چند سال بعده، و تو یک روز خسته کننده رو تو بیمارستان گذروندی، و حالا اومدی خونه با کلافگی. و مثلن قرار داشتیم بریم خرید و الان اصلن حالش رو نداری. خب نمیریم طبیعتن! حالا نه خرید، بلکه هر موضوع دیگه ای که وجود داشته باشه (مگر یه چیز خیلی ضروری خارج از کنترل ما) میره تو اولویت بعدی چون اولویت یک اینه که تو حالت بیاد سرجاش.

این روزها هم دریافت من اینه که یه شرایطیه به مراتب حساستر از مثالی که بالا گفتم و درگیر قالب و شکل یا ارزیابی میزان شراکت شدن توجه به چیز غیر اصلیه.

و البته، این همراهی کردن هم خودش یکی از پارامترهای مهم شراکته به نظر من. و البته از چیزهایی که بالضروره (و متاسفانه) در طول رابطه آموخته میشه و از قبل قابل اندازه گیری نیست. باید بریم جلو و هی هم رو یاد بگیریم بیشتر. (مثل نکات جزئی ای که این روزها هی برام مرور میشن تا یادم بمونه)

مثلن الگوواره شراکت من خیلی بر مبنای حرف زدنه، تا جایی که هر نظر و تصمیم و ترجیح و بایدی که داشته باشم، بعد از اینکه مطرحش میکنم میتونه صددرصد عوض بشه و خیلی وقتا میشه. چیزی که در تضاده با خصوصیت شما.

صحبت بیشتر باشه وقتی که شما بیشتر از چیزی که شراکت میدونیش بگی انشاالله


پ.ن: راستش من از فضای "کم ارتباط" خیلی می ترسم. اختلافات رو زیاد میکنه. خیلی تنش ایجاد میکنه. تنشهایی که هست رو چند ده برابر میکنه.

همین صحبت عادی پشت تلفن، وقت گذروندنهای ساده، اینا خودش خیلی هست!


پ.ن: یک سوال: اگه سه تا کار ازم بخوای که آدم آزادتری باشم،اون سه تا کار چیان؟


پ.ن2: خیلی دلم میخواد بیشتر تو روزهات باشم و بیشتر تو روزهام باشی. مثلن نوشته هات رو که میخونم یا پستهات رو که میبینم دو هزارتا سوال برام ایجاد میشه.

و میدونم، که اینکه برام نمیگی یا تو حرفامون پیش نمیاد به این معنی نیست که نیستم. میدونم خودت اگه بخوای برام میگی. و انشاالله منم گوش خوبی باشم برا تعریف کردنات. میدونم نباید بپرسم :)



کوچ؟
ملک شاهی؟
داداش مهدی هم هست؟
به سمانه متوسل شم؟
به مهدی؟
به مامانت؟
به علی و دل آرا؟
جار بزنم که من تو زندگیش یه غریبه شدم و بس؟
دلت اومد اینطوری تا کنی با من آخه؟
بگردم ببینم کجا می تونم پیدات کنم واسه یه فی قرار مشاوره ی آخر هفته که به خاطرش میخوام بیام تهران؟




حدس می زنم / دلم می خواد
که الان مشهد باشی .

شاید چون بیشتر از هر چیزی به مامن احتیاج داری و بس
کی بهتر از خود آقا واسه پناهت شدن خب؟
نمی دونم "دقیقا" و "به طور مشخص" چی بهم ریختت
گناه / اشتباه ت؟
نبودن من؟
تموم کردن من؟
اصلن ورود دوباره ی من به زندگیت؟
تفاوت دنیامون با هم؟
اشتباهات من؟
اشتباهات خودت؟
گذشته مون؟
کم و زیاد بودنمون؟
یا .
شایدم همه ش خب !



چیزی که فقط حس می کنم باید بهت بگم و لازم می دونم که بدونی اینه که من بحران مشابهی رو گذروندم و "شاید" "دارم می گذرونم" !
پس به حرفم گوش بده .
جدایی که برای ما دو بار اتفاق افتاد یه بخشی از قصه ی زندگیمون بوده ، فقط "بخشی"
تندتر بخون این صفحه ها رو و فقط بذار بگذره و خیلی درگیرت نکنه .
شاید واسه این سخت گرفتن و درجا زدن دیرتر و سخت تر به صفحات خوبش برسیا .
برای هر کدوم از ما آدمها ، عسر و یسری وجود داره !
بیش از چیزی که مستحقشی به خودت سخت نگیر و بذار به یسرش برسی .

a19

درباره این روزهای افتضاح

روزها نمیدونم چرا بیدار میشم و شبا نمیدونم چرا میخوابم

مدام گیجتر و گیجتر میشم

مدام باهات حرف میزنم و بحث میکنم

مدام به خودم فحش و لعنت میدم

همه ی عوامل رو با هم شخم میزنم و همه چی رو هم تاثیر میذاره

دیگه نمیدونم چی چه جایگاهی تازه چی درسته چی غلط چی خوبه چی بد

تا چشامو میبندم بدترین صحنه ها میاد جلو چشمم

کابوسو زندگی میکنم، پیر شدم تو یک آن، تموم شدم


a20

سی روز، سی نوشته

(همه در همین پست)


یکم (سه شنبه 17 اردی) :

خدای مهربان بخشنده سلام

از اول هفته غصه دارم که چرا مریض شدم. نیت داشتم از شنبه روزه باشم و نشد. غصه دامنگیر شد و ترکیب شد با بقیه ی غصه ها تا نمازها را هم گرفت. اما امروز را قشنگ کردی. ممنون

صحبت با جابری مقدم مثل همیشه دلچسب بود. چقدر این مرد محضر دارد وقتی گفتم که نگران 40 هستم و گفت به حالت غبطه میخورم شرمنده شدم و الان فکر میکنم چقدر یک نفر میتواند صادق و پایبند باشد. حرفش این بود که "چهل همین حالاست" و عجیب درگیرم کرد (و مگر غیر از این درگیری عجیب چیزی از او میخواستم؟). و البته نگفتم 20 ساله ای مرا درگیر 40 ام کرده. صفات برجسته ی جابری: تقید (به قول خودش فرصت طلبی) و صداقت. و البته، مثل همیشه تکرار این حرف کوبنده که "بچسب به صحبت یک عالِم"

کماکان برای ما معمولی ها سختترین کار آنی است که دلمان باهاش نیست.

فکرهای امروز: "تا آخر ماه رمضان خصوصیاتی که باید تقویت شوند را پیدا کنم و بعد شروع کنم. نه تا آخر هفته ی اول سه تا را پیدا کنم و بقیه ماه بچسبم به همانها" "هیچ کس اندازه ی من لایق برگشتن نیست، به همان اندازه که دفعه های قبلی میدانستم حرف از برگشت زدن دروغِ دروغ است. کوله بار سیاهی را زمین میگذارم و میدوم." "تا آخر ماه رمضان فقط دیتای مذهبی وارد کنم، چرخیدن در دیگر فضاها برای بعد از این ماه، این ماه ماه پاکسازی است!"

همین که میدانم هستی مرا بس


دوم (چهارشنبه 18 اردی) :

خدای عزیز عزیزم سلام

امروز به سروکله زدن با مشق گذشت و مشقهای معماری هم که کلافه کننده میشوند گاهی. آدم هی به خودش فحش بدهد بعد هی از خودش خوشحال میشود.

کار قشنگ امروز میتواسنت بردن مامان به عیادت زائو باشد دلش شدیدن میخواست و بین رفتن و نرفتن مانده بود. حیف

امروز را خیلی فکر کردم که چگونه غنی کنم. مطالعه کردم کتاب "حرکت" را که عجیب مطابق است این روزها، و بعدش فهمیدم باید آن بذر قدیمی را بکارم. فردا صبح انشاالله

در احوالات متغیر آدمی هم همین بس، که دیشب آنجور بیخواب و امشب اینجور بیهوش!

چرا مدام ذکر لبم اینهاست؟ "گم شدم" "بیچاره شدیم" و از این قبیل؟ به جای مثلن "یا دلیل المتحیرین"

رمضان من از فردا شروع میشود :)

همین که میدانم هستی مرا بس


پ.ن: میدانم شاید مسخره باشد اینجا نوشتن ولی جای دیگری هم نیست و باید نوشت. هر امیدی بهتر از ناامیدی است و هر تلاشی بهتر از نشستن.


a20

سی روز، سی نوشته

(همه در همین پست)


یکم (سه شنبه 17 اردی) :

خدای مهربان بخشنده سلام

از اول هفته غصه دارم که چرا مریض شدم. نیت داشتم از شنبه روزه باشم و نشد. غصه دامنگیر شد و ترکیب شد با بقیه ی غصه ها تا نمازها را هم گرفت. اما امروز را قشنگ کردی. ممنون

صحبت با جابری مقدم مثل همیشه دلچسب بود. چقدر این مرد محضر دارد وقتی گفتم که نگران 40 هستم و گفت به حالت غبطه میخورم شرمنده شدم و الان فکر میکنم چقدر یک نفر میتواند صادق و پایبند باشد. حرفش این بود که "چهل همین حالاست" و عجیب درگیرم کرد (و مگر غیر از این درگیری عجیب چیزی از او میخواستم؟). و البته نگفتم 20 ساله ای مرا درگیر 40 ام کرده. صفات برجسته ی جابری: تقید (به قول خودش فرصت طلبی) و صداقت. و البته، مثل همیشه تکرار این حرف کوبنده که "بچسب به صحبت یک عالِم"

کماکان برای ما معمولی ها سختترین کار آنی است که دلمان باهاش نیست.

فکرهای امروز: "تا آخر ماه رمضان خصوصیاتی که باید تقویت شوند را پیدا کنم و بعد شروع کنم. نه تا آخر هفته ی اول سه تا را پیدا کنم و بقیه ماه بچسبم به همانها" "هیچ کس اندازه ی من لایق برگشتن نیست، به همان اندازه که دفعه های قبلی میدانستم حرف از برگشت زدن دروغِ دروغ است. کوله بار سیاهی را زمین میگذارم و میدوم." "تا آخر ماه رمضان فقط دیتای مذهبی وارد کنم، چرخیدن در دیگر فضاها برای بعد از این ماه، این ماه ماه پاکسازی است!"

همین که میدانم هستی مرا بس


دوم (چهارشنبه 18 اردی) :

خدای عزیز عزیزم سلام

امروز به سروکله زدن با مشق گذشت و مشقهای معماری هم که کلافه کننده میشوند گاهی. آدم هی به خودش فحش بدهد بعد هی از خودش خوشحال میشود.

کار قشنگ امروز میتواسنت بردن مامان به عیادت زائو باشد دلش شدیدن میخواست و بین رفتن و نرفتن مانده بود. حیف

امروز را خیلی فکر کردم که چگونه غنی کنم. مطالعه کردم کتاب "حرکت" را که عجیب مطابق است این روزها، و بعدش فهمیدم باید آن بذر قدیمی را بکارم. فردا صبح انشاالله

در احوالات متغیر آدمی هم همین بس، که دیشب آنجور بیخواب و امشب اینجور بیهوش!

چرا مدام ذکر لبم اینهاست؟ "گم شدم" "بیچاره شدیم" و از این قبیل؟ به جای مثلن "یا دلیل المتحیرین"

رمضان من از فردا شروع میشود :)

همین که میدانم هستی مرا بس


سوم (پنجشنبه 19 اردی) :

خدای مهربانم سلام

بابت امروز شکرت. صبح (ظهر! چه خبرمه؟) پا شدم و یک ساعتی کتاب خوندم. عجیب شیرین است آغاز روز با کتاب، آنهم چنین فارغ البال. وه چه قلمی دارد بدیع امان!

دیدار عصرانه هم مطلوب بود کاملن. بعدش هم که آمدم و آن بذرها را کاشتم. مهم نیست که به کارهای دیگر نرسیدم. مهم آن است که تو میسازی.

شاید عجیبترین چیز همین بی حالی یک ساعت مانده به افطار بود. این شبها که کوتاه است، مراسیم افطار هم عملن یک ساعتی می انجامد. اگر سردرد نیاید فرصت اندک مانده انشاالله کافیست اما اگر سردرد بیاید هیچی به هیچی :)

و ممنون بابت دعای شریف افتتاح، ای آنکه با من دوستی و محبت میکنی همه اش و من همه اش بدخلقی و ناز کردن هستم

همین که میدانم هستی مرا بس


چهارم (جمعه 20 اردی) :

خدای جانم سلام

آدمیزاد میوه ی توجهش است. مثلن توجهم نبود که علاوه بر شیرینی باید کادو هم بخرم (نه که نبود، بود، اما کم بود) و این شد که کوتاهی شد

جمع دلچسبی بود، رفقای دبستان با همسر و فرزندان و منِ منِ کله گنده! و البته این سوال همیشگی که بر این همه فاصله چگونه باید غلبه کرد؟

وقتی پیش رفقای ایمانی هستم، حساب نمیکنم که فلان دعا را نخواندم یا چه چون میدانم حاصل جمع، اگر بیشتر نباشد، کمتر حتمن نیست

خدای دل من

همین که میدانم هستی مرا بس


پ.ن: میدانم شاید مسخره باشد اینجا نوشتن ولی جای دیگری هم نیست و باید نوشت. هر امیدی بهتر از ناامیدی است و هر تلاشی بهتر از نشستن.


a20

سی روز، سی نوشته

(همه در همین پست)


یکم (سه شنبه 17 اردی) :

خدای مهربان بخشنده سلام

از اول هفته غصه دارم که چرا مریض شدم. نیت داشتم از شنبه روزه باشم و نشد. غصه دامنگیر شد و ترکیب شد با بقیه ی غصه ها تا نمازها را هم گرفت. اما امروز را قشنگ کردی. ممنون

صحبت با جابری مقدم مثل همیشه دلچسب بود. چقدر این مرد محضر دارد وقتی گفتم که نگران 40 هستم و گفت به حالت غبطه میخورم شرمنده شدم و الان فکر میکنم چقدر یک نفر میتواند صادق و پایبند باشد. حرفش این بود که "چهل همین حالاست" و عجیب درگیرم کرد (و مگر غیر از این درگیری عجیب چیزی از او میخواستم؟). و البته نگفتم 20 ساله ای مرا درگیر 40 ام کرده. صفات برجسته ی جابری: تقید (به قول خودش فرصت طلبی) و صداقت. و البته، مثل همیشه تکرار این حرف کوبنده که "بچسب به صحبت یک عالِم"

کماکان برای ما معمولی ها سختترین کار آنی است که دلمان باهاش نیست.

فکرهای امروز: "تا آخر ماه رمضان خصوصیاتی که باید تقویت شوند را پیدا کنم و بعد شروع کنم. نه تا آخر هفته ی اول سه تا را پیدا کنم و بقیه ماه بچسبم به همانها" "هیچ کس اندازه ی من لایق برگشتن نیست، به همان اندازه که دفعه های قبلی میدانستم حرف از برگشت زدن دروغِ دروغ است. کوله بار سیاهی را زمین میگذارم و میدوم." "تا آخر ماه رمضان فقط دیتای مذهبی وارد کنم، چرخیدن در دیگر فضاها برای بعد از این ماه، این ماه ماه پاکسازی است!"

همین که میدانم هستی مرا بس


دوم (چهارشنبه 18 اردی) :

خدای عزیز عزیزم سلام

امروز به سروکله زدن با مشق گذشت و مشقهای معماری هم که کلافه کننده میشوند گاهی. آدم هی به خودش فحش بدهد بعد هی از خودش خوشحال میشود.

کار قشنگ امروز میتواسنت بردن مامان به عیادت زائو باشد دلش شدیدن میخواست و بین رفتن و نرفتن مانده بود. حیف

امروز را خیلی فکر کردم که چگونه غنی کنم. مطالعه کردم کتاب "حرکت" را که عجیب مطابق است این روزها، و بعدش فهمیدم باید آن بذر قدیمی را بکارم. فردا صبح انشاالله

در احوالات متغیر آدمی هم همین بس، که دیشب آنجور بیخواب و امشب اینجور بیهوش!

چرا مدام ذکر لبم اینهاست؟ "گم شدم" "بیچاره شدیم" و از این قبیل؟ به جای مثلن "یا دلیل المتحیرین"

رمضان من از فردا شروع میشود :)

همین که میدانم هستی مرا بس


سوم (پنجشنبه 19 اردی) :

خدای مهربانم سلام

بابت امروز شکرت. صبح (ظهر! چه خبرمه؟) پا شدم و یک ساعتی کتاب خوندم. عجیب شیرین است آغاز روز با کتاب، آنهم چنین فارغ البال. وه چه قلمی دارد بدیع امان!

دیدار عصرانه هم مطلوب بود کاملن. بعدش هم که آمدم و آن بذرها را کاشتم. مهم نیست که به کارهای دیگر نرسیدم. مهم آن است که تو میسازی.

شاید عجیبترین چیز همین بی حالی یک ساعت مانده به افطار بود. این شبها که کوتاه است، مراسیم افطار هم عملن یک ساعتی می انجامد. اگر سردرد نیاید فرصت اندک مانده انشاالله کافیست اما اگر سردرد بیاید هیچی به هیچی :)

و ممنون بابت دعای شریف افتتاح، ای آنکه با من دوستی و محبت میکنی همه اش و من همه اش بدخلقی و ناز کردن هستم

همین که میدانم هستی مرا بس


چهارم (جمعه 20 اردی) :

خدای جانم سلام

آدمیزاد میوه ی توجهش است. مثلن توجهم نبود که علاوه بر شیرینی باید کادو هم بخرم (نه که نبود، بود، اما کم بود) و این شد که کوتاهی شد

جمع دلچسبی بود، رفقای دبستان با همسر و فرزندان و منِ منِ کله گنده! و البته این سوال همیشگی که بر این همه فاصله چگونه باید غلبه کرد؟

وقتی پیش رفقای ایمانی هستم، حساب نمیکنم که فلان دعا را نخواندم یا چه چون میدانم حاصل جمع، اگر بیشتر نباشد، کمتر حتمن نیست

خدای دل من

همین که میدانم هستی مرا بس


پنجم (شنبه 21 اردی) :

خدای مهربانم سلام

در ناقص ترین وضع ممکن تکالیفم را تحویل دادم با اینکه چند روز بود دائم به آن مشغول بودم. در درسهای این ترم کمکم کن خدای عزیزم

بابت دیدارهای صبح و اتفاقهایی که افتاد ازت ممنونم. این بغض در گلو هم هدیه ی این چند ماه و همراه این روزهاست. خدای خوبم، مگر میشود آنچه تو می آوری خوب نباشد؟ گیرم که من گله دارم. میدانم الان روزهای صبوری است.

خدای عزیزم همین که میدانم هستی مرا بس


ششم (یکشنبه 22 اردی) :

خدای عزیزم سلام

امروز صبح بالاخره بیخوابی دو شب پیش رخ نمود و صبح را از من گرفت. حیف شد.

عصر را به بازیابی یک دوستی قدیمی گذراندم. نمیدانم می شود یا نه. مایلم که بشود، و بیش از اینم هیچ در چنته نیست. بیش از هر چیز به این فکر کردم که حقیقت جدایی من (یا ما آدمها) از چیزهایی که الان به آنها وصلیم چه شکلی رخ میدهد. مثلن چه میشود به این نقطه برسم که به سگ نگه داشتن "فکر" کنم. بی هیچ حسی از گذشته. و قس علی هذا. تا کنون میدانستم که رهایی من در حوزه ی اندیشه است و تغییر در عمل صرفن بازی و سرگرمی است. اما اکنون نمیدانم.

خدای من

حقیقت تکیه ی من به شما (خواستم بنویسم باور اما صحبت از صرف باور نیست، از باوری بسیار عمیق است) در عمق ناتوانی خودم و همزمان ادراکم به "شدنی بودن هستی" است.

همین که میدانم هستی مرا بس


هفتم (دوشنبه 23 اردی) :

خدای نازنینم سلام

دیروز عصری سرشار از کفریات شده بودم. نشسته بودم در جایگاهی که هیچ چیزی با هیچ چیزی فرقی نداشت و هر چیزی قابل قبول بود. شبی که نماز میخواندم آنجوری نبودم. نمیدانم چه شد و نمیدانم الان چگونه ام.

خدای مهربانم، امروز روز قشنگی بود اگر صبح خواب ماندن را فاکتور بگیریم :) یک شب نخوابیدن من یک هفته عقوبت دارد برایم!

همین که میدانم هستی مرا بس


پ.ن: میدانم شاید مسخره باشد اینجا نوشتن ولی جای دیگری هم نیست و باید نوشت. هر امیدی بهتر از ناامیدی است و هر تلاشی بهتر از نشستن.


a20

سی روز، سی نوشته

(همه در همین پست)


یکم (سه شنبه 17 اردی) :

خدای مهربان بخشنده سلام

از اول هفته غصه دارم که چرا مریض شدم. نیت داشتم از شنبه روزه باشم و نشد. غصه دامنگیر شد و ترکیب شد با بقیه ی غصه ها تا نمازها را هم گرفت. اما امروز را قشنگ کردی. ممنون

صحبت با جابری مقدم مثل همیشه دلچسب بود. چقدر این مرد محضر دارد وقتی گفتم که نگران 40 هستم و گفت به حالت غبطه میخورم شرمنده شدم و الان فکر میکنم چقدر یک نفر میتواند صادق و پایبند باشد. حرفش این بود که "چهل همین حالاست" و عجیب درگیرم کرد (و مگر غیر از این درگیری عجیب چیزی از او میخواستم؟). و البته نگفتم 20 ساله ای مرا درگیر 40 ام کرده. صفات برجسته ی جابری: تقید (به قول خودش فرصت طلبی) و صداقت. و البته، مثل همیشه تکرار این حرف کوبنده که "بچسب به صحبت یک عالِم"

کماکان برای ما معمولی ها سختترین کار آنی است که دلمان باهاش نیست.

فکرهای امروز: "تا آخر ماه رمضان خصوصیاتی که باید تقویت شوند را پیدا کنم و بعد شروع کنم. نه تا آخر هفته ی اول سه تا را پیدا کنم و بقیه ماه بچسبم به همانها" "هیچ کس اندازه ی من لایق برگشتن نیست، به همان اندازه که دفعه های قبلی میدانستم حرف از برگشت زدن دروغِ دروغ است. کوله بار سیاهی را زمین میگذارم و میدوم." "تا آخر ماه رمضان فقط دیتای مذهبی وارد کنم، چرخیدن در دیگر فضاها برای بعد از این ماه، این ماه ماه پاکسازی است!"

همین که میدانم هستی مرا بس


دوم (چهارشنبه 18 اردی) :

خدای عزیز عزیزم سلام

امروز به سروکله زدن با مشق گذشت و مشقهای معماری هم که کلافه کننده میشوند گاهی. آدم هی به خودش فحش بدهد بعد هی از خودش خوشحال میشود.

کار قشنگ امروز میتواسنت بردن مامان به عیادت زائو باشد دلش شدیدن میخواست و بین رفتن و نرفتن مانده بود. حیف

امروز را خیلی فکر کردم که چگونه غنی کنم. مطالعه کردم کتاب "حرکت" را که عجیب مطابق است این روزها، و بعدش فهمیدم باید آن بذر قدیمی را بکارم. فردا صبح انشاالله

در احوالات متغیر آدمی هم همین بس، که دیشب آنجور بیخواب و امشب اینجور بیهوش!

چرا مدام ذکر لبم اینهاست؟ "گم شدم" "بیچاره شدیم" و از این قبیل؟ به جای مثلن "یا دلیل المتحیرین"

رمضان من از فردا شروع میشود :)

همین که میدانم هستی مرا بس


سوم (پنجشنبه 19 اردی) :

خدای مهربانم سلام

بابت امروز شکرت. صبح (ظهر! چه خبرمه؟) پا شدم و یک ساعتی کتاب خوندم. عجیب شیرین است آغاز روز با کتاب، آنهم چنین فارغ البال. وه چه قلمی دارد بدیع امان!

دیدار عصرانه هم مطلوب بود کاملن. بعدش هم که آمدم و آن بذرها را کاشتم. مهم نیست که به کارهای دیگر نرسیدم. مهم آن است که تو میسازی.

شاید عجیبترین چیز همین بی حالی یک ساعت مانده به افطار بود. این شبها که کوتاه است، مراسیم افطار هم عملن یک ساعتی می انجامد. اگر سردرد نیاید فرصت اندک مانده انشاالله کافیست اما اگر سردرد بیاید هیچی به هیچی :)

و ممنون بابت دعای شریف افتتاح، ای آنکه با من دوستی و محبت میکنی همه اش و من همه اش بدخلقی و ناز کردن هستم

همین که میدانم هستی مرا بس


چهارم (جمعه 20 اردی) :

خدای جانم سلام

آدمیزاد میوه ی توجهش است. مثلن توجهم نبود که علاوه بر شیرینی باید کادو هم بخرم (نه که نبود، بود، اما کم بود) و این شد که کوتاهی شد

جمع دلچسبی بود، رفقای دبستان با همسر و فرزندان و منِ منِ کله گنده! و البته این سوال همیشگی که بر این همه فاصله چگونه باید غلبه کرد؟

وقتی پیش رفقای ایمانی هستم، حساب نمیکنم که فلان دعا را نخواندم یا چه چون میدانم حاصل جمع، اگر بیشتر نباشد، کمتر حتمن نیست

خدای دل من

همین که میدانم هستی مرا بس


پنجم (شنبه 21 اردی) :

خدای مهربانم سلام

در ناقص ترین وضع ممکن تکالیفم را تحویل دادم با اینکه چند روز بود دائم به آن مشغول بودم. در درسهای این ترم کمکم کن خدای عزیزم

بابت دیدارهای صبح و اتفاقهایی که افتاد ازت ممنونم. این بغض در گلو هم هدیه ی این چند ماه و همراه این روزهاست. خدای خوبم، مگر میشود آنچه تو می آوری خوب نباشد؟ گیرم که من گله دارم. میدانم الان روزهای صبوری است.

خدای عزیزم همین که میدانم هستی مرا بس


ششم (یکشنبه 22 اردی) :

خدای عزیزم سلام

امروز صبح بالاخره بیخوابی دو شب پیش رخ نمود و صبح را از من گرفت. حیف شد.

عصر را به بازیابی یک دوستی قدیمی گذراندم. نمیدانم می شود یا نه. مایلم که بشود، و بیش از اینم هیچ در چنته نیست. بیش از هر چیز به این فکر کردم که حقیقت جدایی من (یا ما آدمها) از چیزهایی که الان به آنها وصلیم چه شکلی رخ میدهد. مثلن چه میشود به این نقطه برسم که به سگ نگه داشتن "فکر" کنم. بی هیچ حسی از گذشته. و قس علی هذا. تا کنون میدانستم که رهایی من در حوزه ی اندیشه است و تغییر در عمل صرفن بازی و سرگرمی است. اما اکنون نمیدانم.

خدای من

حقیقت تکیه ی من به شما (خواستم بنویسم باور اما صحبت از صرف باور نیست، از باوری بسیار عمیق است) در عمق ناتوانی خودم و همزمان ادراکم به "شدنی بودن هستی" است.

همین که میدانم هستی مرا بس


هفتم (دوشنبه 23 اردی) :

خدای نازنینم سلام

دیروز عصری سرشار از کفریات شده بودم. نشسته بودم در جایگاهی که هیچ چیزی با هیچ چیزی فرقی نداشت و هر چیزی قابل قبول بود. شبی که نماز میخواندم آنجوری نبودم. نمیدانم چه شد و نمیدانم الان چگونه ام.

خدای مهربانم، امروز روز قشنگی بود اگر صبح خواب ماندن را فاکتور بگیریم :) یک شب نخوابیدن من یک هفته عقوبت دارد برایم!

همین که میدانم هستی مرا بس


هشتم (سه شنبه 24 اردی) :

سلام خدای چاره ساز

شب بچه ها پیشم بودند اما من سرِ دماغ نبودم و باز در آن لحظه ای ایستادم که نه حرفی برای گفتن هست و نه شنیدن. واقعن بقیه دور هم جمع می شوند چه کار میکنند که خوش می گذرد؟ :) اهل بگو بخند کمم و با خودت است چاره کردنش.

شکر بابت رفاقتها، بهترین دوستان هستند. کلی بالا پایین کردم سر حرف زدن و آخر سر کلی حرف خوردم. لبریزم گهگاه و نمیدانم عاقبت این فرو دادن ها چیست.

همین که میدانم هستی، مرا بس


نهم (چهارشنبه 25 اردی) :

سلام خدای عزیزم

نی نی ها چرا اینقدر جذابند؟ چرا اینقدر خواستنی اند؟

(خب بعضی روزها هم صرفن میگذرند دیگر!)

همین که میدانم هستی مرا بس


دهم (پنجشنبه 26 اردی):

خدای مهربانم سلام

شلوغی امروز با خالی بودن دیروز هم حکایتی است! بدیو بدیو بود امروز. خصوصن هم که دو مجلسه هم بودم طبق معمول!

بابت دوستیها عمیقن شکرت. معرفت عقلی و دلی هر دو فراهم است. کاش قرار مدارهامان برقرار بماند. کاش دوری نیافتد. چه حرف عمیقی زد امشب. که اگر سختی ای هست یعنی رشدی نیست و باید پیاله اش پر بشود.

این یکی دو روز درگیر شعر شده ام. میخواهم غرقه دیوانها شوم حتی.

همین که میدانم هستی مرا بس


پ.ن: میدانم شاید مسخره باشد اینجا نوشتن ولی جای دیگری هم نیست و باید نوشت. هر امیدی بهتر از ناامیدی است و هر تلاشی بهتر از نشستن.


a20

سی روز، سی نوشته

(همه در همین پست)


یکم (سه شنبه 17 اردی) :

خدای مهربان بخشنده سلام

از اول هفته غصه دارم که چرا مریض شدم. نیت داشتم از شنبه روزه باشم و نشد. غصه دامنگیر شد و ترکیب شد با بقیه ی غصه ها تا نمازها را هم گرفت. اما امروز را قشنگ کردی. ممنون

صحبت با جابری مقدم مثل همیشه دلچسب بود. چقدر این مرد محضر دارد وقتی گفتم که نگران 40 هستم و گفت به حالت غبطه میخورم شرمنده شدم و الان فکر میکنم چقدر یک نفر میتواند صادق و پایبند باشد. حرفش این بود که "چهل همین حالاست" و عجیب درگیرم کرد (و مگر غیر از این درگیری عجیب چیزی از او میخواستم؟). و البته نگفتم 20 ساله ای مرا درگیر 40 ام کرده. صفات برجسته ی جابری: تقید (به قول خودش فرصت طلبی) و صداقت. و البته، مثل همیشه تکرار این حرف کوبنده که "بچسب به صحبت یک عالِم"

کماکان برای ما معمولی ها سختترین کار آنی است که دلمان باهاش نیست.

فکرهای امروز: "تا آخر ماه رمضان خصوصیاتی که باید تقویت شوند را پیدا کنم و بعد شروع کنم. نه تا آخر هفته ی اول سه تا را پیدا کنم و بقیه ماه بچسبم به همانها" "هیچ کس اندازه ی من لایق برگشتن نیست، به همان اندازه که دفعه های قبلی میدانستم حرف از برگشت زدن دروغِ دروغ است. کوله بار سیاهی را زمین میگذارم و میدوم." "تا آخر ماه رمضان فقط دیتای مذهبی وارد کنم، چرخیدن در دیگر فضاها برای بعد از این ماه، این ماه ماه پاکسازی است!"

همین که میدانم هستی مرا بس


دوم (چهارشنبه 18 اردی) :

خدای عزیز عزیزم سلام

امروز به سروکله زدن با مشق گذشت و مشقهای معماری هم که کلافه کننده میشوند گاهی. آدم هی به خودش فحش بدهد بعد هی از خودش خوشحال میشود.

کار قشنگ امروز میتواسنت بردن مامان به عیادت زائو باشد دلش شدیدن میخواست و بین رفتن و نرفتن مانده بود. حیف

امروز را خیلی فکر کردم که چگونه غنی کنم. مطالعه کردم کتاب "حرکت" را که عجیب مطابق است این روزها، و بعدش فهمیدم باید آن بذر قدیمی را بکارم. فردا صبح انشاالله

در احوالات متغیر آدمی هم همین بس، که دیشب آنجور بیخواب و امشب اینجور بیهوش!

چرا مدام ذکر لبم اینهاست؟ "گم شدم" "بیچاره شدیم" و از این قبیل؟ به جای مثلن "یا دلیل المتحیرین"

رمضان من از فردا شروع میشود :)

همین که میدانم هستی مرا بس


سوم (پنجشنبه 19 اردی) :

خدای مهربانم سلام

بابت امروز شکرت. صبح (ظهر! چه خبرمه؟) پا شدم و یک ساعتی کتاب خوندم. عجیب شیرین است آغاز روز با کتاب، آنهم چنین فارغ البال. وه چه قلمی دارد بدیع امان!

دیدار عصرانه هم مطلوب بود کاملن. بعدش هم که آمدم و آن بذرها را کاشتم. مهم نیست که به کارهای دیگر نرسیدم. مهم آن است که تو میسازی.

شاید عجیبترین چیز همین بی حالی یک ساعت مانده به افطار بود. این شبها که کوتاه است، مراسیم افطار هم عملن یک ساعتی می انجامد. اگر سردرد نیاید فرصت اندک مانده انشاالله کافیست اما اگر سردرد بیاید هیچی به هیچی :)

و ممنون بابت دعای شریف افتتاح، ای آنکه با من دوستی و محبت میکنی همه اش و من همه اش بدخلقی و ناز کردن هستم

همین که میدانم هستی مرا بس


چهارم (جمعه 20 اردی) :

خدای جانم سلام

آدمیزاد میوه ی توجهش است. مثلن توجهم نبود که علاوه بر شیرینی باید کادو هم بخرم (نه که نبود، بود، اما کم بود) و این شد که کوتاهی شد

جمع دلچسبی بود، رفقای دبستان با همسر و فرزندان و منِ منِ کله گنده! و البته این سوال همیشگی که بر این همه فاصله چگونه باید غلبه کرد؟

وقتی پیش رفقای ایمانی هستم، حساب نمیکنم که فلان دعا را نخواندم یا چه چون میدانم حاصل جمع، اگر بیشتر نباشد، کمتر حتمن نیست

خدای دل من

همین که میدانم هستی مرا بس


پنجم (شنبه 21 اردی) :

خدای مهربانم سلام

در ناقص ترین وضع ممکن تکالیفم را تحویل دادم با اینکه چند روز بود دائم به آن مشغول بودم. در درسهای این ترم کمکم کن خدای عزیزم

بابت دیدارهای صبح و اتفاقهایی که افتاد ازت ممنونم. این بغض در گلو هم هدیه ی این چند ماه و همراه این روزهاست. خدای خوبم، مگر میشود آنچه تو می آوری خوب نباشد؟ گیرم که من گله دارم. میدانم الان روزهای صبوری است.

خدای عزیزم همین که میدانم هستی مرا بس


ششم (یکشنبه 22 اردی) :

خدای عزیزم سلام

امروز صبح بالاخره بیخوابی دو شب پیش رخ نمود و صبح را از من گرفت. حیف شد.

عصر را به بازیابی یک دوستی قدیمی گذراندم. نمیدانم می شود یا نه. مایلم که بشود، و بیش از اینم هیچ در چنته نیست. بیش از هر چیز به این فکر کردم که حقیقت جدایی من (یا ما آدمها) از چیزهایی که الان به آنها وصلیم چه شکلی رخ میدهد. مثلن چه میشود به این نقطه برسم که به سگ نگه داشتن "فکر" کنم. بی هیچ حسی از گذشته. و قس علی هذا. تا کنون میدانستم که رهایی من در حوزه ی اندیشه است و تغییر در عمل صرفن بازی و سرگرمی است. اما اکنون نمیدانم.

خدای من

حقیقت تکیه ی من به شما (خواستم بنویسم باور اما صحبت از صرف باور نیست، از باوری بسیار عمیق است) در عمق ناتوانی خودم و همزمان ادراکم به "شدنی بودن هستی" است.

همین که میدانم هستی مرا بس


هفتم (دوشنبه 23 اردی) :

خدای نازنینم سلام

دیروز عصری سرشار از کفریات شده بودم. نشسته بودم در جایگاهی که هیچ چیزی با هیچ چیزی فرقی نداشت و هر چیزی قابل قبول بود. شبی که نماز میخواندم آنجوری نبودم. نمیدانم چه شد و نمیدانم الان چگونه ام.

خدای مهربانم، امروز روز قشنگی بود اگر صبح خواب ماندن را فاکتور بگیریم :) یک شب نخوابیدن من یک هفته عقوبت دارد برایم!

همین که میدانم هستی مرا بس


هشتم (سه شنبه 24 اردی) :

سلام خدای چاره ساز

شب بچه ها پیشم بودند اما من سرِ دماغ نبودم و باز در آن لحظه ای ایستادم که نه حرفی برای گفتن هست و نه شنیدن. واقعن بقیه دور هم جمع می شوند چه کار میکنند که خوش می گذرد؟ :) اهل بگو بخند کمم و با خودت است چاره کردنش.

شکر بابت رفاقتها، بهترین دوستان هستند. کلی بالا پایین کردم سر حرف زدن و آخر سر کلی حرف خوردم. لبریزم گهگاه و نمیدانم عاقبت این فرو دادن ها چیست.

همین که میدانم هستی، مرا بس


نهم (چهارشنبه 25 اردی) :

سلام خدای عزیزم

نی نی ها چرا اینقدر جذابند؟ چرا اینقدر خواستنی اند؟

(خب بعضی روزها هم صرفن میگذرند دیگر!)

همین که میدانم هستی مرا بس


دهم (پنجشنبه 26 اردی) :

خدای مهربانم سلام

شلوغی امروز با خالی بودن دیروز هم حکایتی است! بدیو بدیو بود امروز. خصوصن هم که دو مجلسه هم بودم طبق معمول!

بابت دوستیها عمیقن شکرت. معرفت عقلی و دلی هر دو فراهم است. کاش قرار مدارهامان برقرار بماند. کاش دوری نیافتد. چه حرف عمیقی زد امشب. که اگر سختی ای هست یعنی رشدی نیست و باید پیاله اش پر بشود.

این یکی دو روز درگیر شعر شده ام. میخواهم غرقه دیوانها شوم حتی.

همین که میدانم هستی مرا بس


یازدهم (جمعه 27 اردی) :

خدای همیشگی سلام

بازیابی دوستیهای رفته کار غریبی است. بعد از این همه وقت که بر می گردی کمتر چیزی شبیه قبل است. در لحظاتی حتی نمیدانی چیزی مانده یا نه؟ چیزی هست یا نه. به هر حال نمیدانم تهش چه می شود.

یک روز کاملن کاری بود امروز تا پاسی از شب مشغول! آیا خوابم تنظیم میشود در این ماه؟ آیا این مشغولیها می گذارد حواسم به چیزهای اصلی این ماه باشد؟

همین که میدانم هستی مرا بس


دوازدهم (شنبه 28 اردی) :

خدای عزیزم سلام

امروز روز خوبی بود، وقتی کارت را کرده ای و نتیجه اش را می بینی که شیرین است. حسی که کمتر تجربه کرده ام.

امروز از آن روزها بود، که حال آدم دست خودش نیست. شکر که شب را آفریدی برای شبگردی

همین که میدانم هستی، مرا بس


پ.ن: میدانم شاید مسخره باشد اینجا نوشتن ولی جای دیگری هم نیست و باید نوشت. هر امیدی بهتر از ناامیدی است و هر تلاشی بهتر از نشستن.


a20

سی روز، سی نوشته

(همه در همین پست)


یکم (سه شنبه 17 اردی) :

خدای مهربان بخشنده سلام

از اول هفته غصه دارم که چرا مریض شدم. نیت داشتم از شنبه روزه باشم و نشد. غصه دامنگیر شد و ترکیب شد با بقیه ی غصه ها تا نمازها را هم گرفت. اما امروز را قشنگ کردی. ممنون

صحبت با جابری مقدم مثل همیشه دلچسب بود. چقدر این مرد محضر دارد وقتی گفتم که نگران 40 هستم و گفت به حالت غبطه میخورم شرمنده شدم و الان فکر میکنم چقدر یک نفر میتواند صادق و پایبند باشد. حرفش این بود که "چهل همین حالاست" و عجیب درگیرم کرد (و مگر غیر از این درگیری عجیب چیزی از او میخواستم؟). و البته نگفتم 20 ساله ای مرا درگیر 40 ام کرده. صفات برجسته ی جابری: تقید (به قول خودش فرصت طلبی) و صداقت. و البته، مثل همیشه تکرار این حرف کوبنده که "بچسب به صحبت یک عالِم"

کماکان برای ما معمولی ها سختترین کار آنی است که دلمان باهاش نیست.

فکرهای امروز: "تا آخر ماه رمضان خصوصیاتی که باید تقویت شوند را پیدا کنم و بعد شروع کنم. نه تا آخر هفته ی اول سه تا را پیدا کنم و بقیه ماه بچسبم به همانها" "هیچ کس اندازه ی من لایق برگشتن نیست، به همان اندازه که دفعه های قبلی میدانستم حرف از برگشت زدن دروغِ دروغ است. کوله بار سیاهی را زمین میگذارم و میدوم." "تا آخر ماه رمضان فقط دیتای مذهبی وارد کنم، چرخیدن در دیگر فضاها برای بعد از این ماه، این ماه ماه پاکسازی است!"

همین که میدانم هستی مرا بس


دوم (چهارشنبه 18 اردی) :

خدای عزیز عزیزم سلام

امروز به سروکله زدن با مشق گذشت و مشقهای معماری هم که کلافه کننده میشوند گاهی. آدم هی به خودش فحش بدهد بعد هی از خودش خوشحال میشود.

کار قشنگ امروز میتواسنت بردن مامان به عیادت زائو باشد دلش شدیدن میخواست و بین رفتن و نرفتن مانده بود. حیف

امروز را خیلی فکر کردم که چگونه غنی کنم. مطالعه کردم کتاب "حرکت" را که عجیب مطابق است این روزها، و بعدش فهمیدم باید آن بذر قدیمی را بکارم. فردا صبح انشاالله

در احوالات متغیر آدمی هم همین بس، که دیشب آنجور بیخواب و امشب اینجور بیهوش!

چرا مدام ذکر لبم اینهاست؟ "گم شدم" "بیچاره شدیم" و از این قبیل؟ به جای مثلن "یا دلیل المتحیرین"

رمضان من از فردا شروع میشود :)

همین که میدانم هستی مرا بس


سوم (پنجشنبه 19 اردی) :

خدای مهربانم سلام

بابت امروز شکرت. صبح (ظهر! چه خبرمه؟) پا شدم و یک ساعتی کتاب خوندم. عجیب شیرین است آغاز روز با کتاب، آنهم چنین فارغ البال. وه چه قلمی دارد بدیع امان!

دیدار عصرانه هم مطلوب بود کاملن. بعدش هم که آمدم و آن بذرها را کاشتم. مهم نیست که به کارهای دیگر نرسیدم. مهم آن است که تو میسازی.

شاید عجیبترین چیز همین بی حالی یک ساعت مانده به افطار بود. این شبها که کوتاه است، مراسیم افطار هم عملن یک ساعتی می انجامد. اگر سردرد نیاید فرصت اندک مانده انشاالله کافیست اما اگر سردرد بیاید هیچی به هیچی :)

و ممنون بابت دعای شریف افتتاح، ای آنکه با من دوستی و محبت میکنی همه اش و من همه اش بدخلقی و ناز کردن هستم

همین که میدانم هستی مرا بس


چهارم (جمعه 20 اردی) :

خدای جانم سلام

آدمیزاد میوه ی توجهش است. مثلن توجهم نبود که علاوه بر شیرینی باید کادو هم بخرم (نه که نبود، بود، اما کم بود) و این شد که کوتاهی شد

جمع دلچسبی بود، رفقای دبستان با همسر و فرزندان و منِ منِ کله گنده! و البته این سوال همیشگی که بر این همه فاصله چگونه باید غلبه کرد؟

وقتی پیش رفقای ایمانی هستم، حساب نمیکنم که فلان دعا را نخواندم یا چه چون میدانم حاصل جمع، اگر بیشتر نباشد، کمتر حتمن نیست

خدای دل من

همین که میدانم هستی مرا بس


پنجم (شنبه 21 اردی) :

خدای مهربانم سلام

در ناقص ترین وضع ممکن تکالیفم را تحویل دادم با اینکه چند روز بود دائم به آن مشغول بودم. در درسهای این ترم کمکم کن خدای عزیزم

بابت دیدارهای صبح و اتفاقهایی که افتاد ازت ممنونم. این بغض در گلو هم هدیه ی این چند ماه و همراه این روزهاست. خدای خوبم، مگر میشود آنچه تو می آوری خوب نباشد؟ گیرم که من گله دارم. میدانم الان روزهای صبوری است.

خدای عزیزم همین که میدانم هستی مرا بس


ششم (یکشنبه 22 اردی) :

خدای عزیزم سلام

امروز صبح بالاخره بیخوابی دو شب پیش رخ نمود و صبح را از من گرفت. حیف شد.

عصر را به بازیابی یک دوستی قدیمی گذراندم. نمیدانم می شود یا نه. مایلم که بشود، و بیش از اینم هیچ در چنته نیست. بیش از هر چیز به این فکر کردم که حقیقت جدایی من (یا ما آدمها) از چیزهایی که الان به آنها وصلیم چه شکلی رخ میدهد. مثلن چه میشود به این نقطه برسم که به سگ نگه داشتن "فکر" کنم. بی هیچ حسی از گذشته. و قس علی هذا. تا کنون میدانستم که رهایی من در حوزه ی اندیشه است و تغییر در عمل صرفن بازی و سرگرمی است. اما اکنون نمیدانم.

خدای من

حقیقت تکیه ی من به شما (خواستم بنویسم باور اما صحبت از صرف باور نیست، از باوری بسیار عمیق است) در عمق ناتوانی خودم و همزمان ادراکم به "شدنی بودن هستی" است.

همین که میدانم هستی مرا بس


هفتم (دوشنبه 23 اردی) :

خدای نازنینم سلام

دیروز عصری سرشار از کفریات شده بودم. نشسته بودم در جایگاهی که هیچ چیزی با هیچ چیزی فرقی نداشت و هر چیزی قابل قبول بود. شبی که نماز میخواندم آنجوری نبودم. نمیدانم چه شد و نمیدانم الان چگونه ام.

خدای مهربانم، امروز روز قشنگی بود اگر صبح خواب ماندن را فاکتور بگیریم :) یک شب نخوابیدن من یک هفته عقوبت دارد برایم!

همین که میدانم هستی مرا بس


هشتم (سه شنبه 24 اردی) :

سلام خدای چاره ساز

شب بچه ها پیشم بودند اما من سرِ دماغ نبودم و باز در آن لحظه ای ایستادم که نه حرفی برای گفتن هست و نه شنیدن. واقعن بقیه دور هم جمع می شوند چه کار میکنند که خوش می گذرد؟ :) اهل بگو بخند کمم و با خودت است چاره کردنش.

شکر بابت رفاقتها، بهترین دوستان هستند. کلی بالا پایین کردم سر حرف زدن و آخر سر کلی حرف خوردم. لبریزم گهگاه و نمیدانم عاقبت این فرو دادن ها چیست.

همین که میدانم هستی، مرا بس


نهم (چهارشنبه 25 اردی) :

سلام خدای عزیزم

نی نی ها چرا اینقدر جذابند؟ چرا اینقدر خواستنی اند؟

(خب بعضی روزها هم صرفن میگذرند دیگر!)

همین که میدانم هستی مرا بس


دهم (پنجشنبه 26 اردی) :

خدای مهربانم سلام

شلوغی امروز با خالی بودن دیروز هم حکایتی است! بدیو بدیو بود امروز. خصوصن هم که دو مجلسه هم بودم طبق معمول!

بابت دوستیها عمیقن شکرت. معرفت عقلی و دلی هر دو فراهم است. کاش قرار مدارهامان برقرار بماند. کاش دوری نیافتد. چه حرف عمیقی زد امشب. که اگر سختی ای هست یعنی رشدی نیست و باید پیاله اش پر بشود.

این یکی دو روز درگیر شعر شده ام. میخواهم غرقه دیوانها شوم حتی.

همین که میدانم هستی مرا بس


یازدهم (جمعه 27 اردی) :

خدای همیشگی سلام

بازیابی دوستیهای رفته کار غریبی است. بعد از این همه وقت که بر می گردی کمتر چیزی شبیه قبل است. در لحظاتی حتی نمیدانی چیزی مانده یا نه؟ چیزی هست یا نه. به هر حال نمیدانم تهش چه می شود.

یک روز کاملن کاری بود امروز تا پاسی از شب مشغول! آیا خوابم تنظیم میشود در این ماه؟ آیا این مشغولیها می گذارد حواسم به چیزهای اصلی این ماه باشد؟

همین که میدانم هستی مرا بس


دوازدهم (شنبه 28 اردی) :

خدای عزیزم سلام

امروز روز خوبی بود، وقتی کارت را کرده ای و نتیجه اش را می بینی که شیرین است. حسی که کمتر تجربه کرده ام.

امروز از آن روزها بود، که حال آدم دست خودش نیست. شکر که شب را آفریدی برای شبگردی

همین که میدانم هستی، مرا بس


سیزدهم (یکشنبه 29 اردی) :

خدای عزیزم سلام

باز هم یک روز شلوغ که تا بعد از سحر ادامه داشت. خیلی نگران این ماه رمضان هستم! از کی اینقدر سرسری بگیر شده ام؟

به شدت نیاز به صحبت با استادم دارم و امروز نشد. تا فردا ببینم می شود یا نه

یک فکرهای عجیب غریبی به سرم زد امروز که یادداشت کردم. خیلی نگران خودم هستم خدا. تو هم نگران من هستی؟

همین که میدانم هستی مرا بس


پ.ن: میدانم شاید مسخره باشد اینجا نوشتن ولی جای دیگری هم نیست و باید نوشت. هر امیدی بهتر از ناامیدی است و هر تلاشی بهتر از نشستن.


a20

سی روز، سی نوشته

(همه در همین پست)


یکم (سه شنبه 17 اردی) :

خدای مهربان بخشنده سلام

از اول هفته غصه دارم که چرا مریض شدم. نیت داشتم از شنبه روزه باشم و نشد. غصه دامنگیر شد و ترکیب شد با بقیه ی غصه ها تا نمازها را هم گرفت. اما امروز را قشنگ کردی. ممنون

صحبت با جابری مقدم مثل همیشه دلچسب بود. چقدر این مرد محضر دارد وقتی گفتم که نگران 40 هستم و گفت به حالت غبطه میخورم شرمنده شدم و الان فکر میکنم چقدر یک نفر میتواند صادق و پایبند باشد. حرفش این بود که "چهل همین حالاست" و عجیب درگیرم کرد (و مگر غیر از این درگیری عجیب چیزی از او میخواستم؟). و البته نگفتم 20 ساله ای مرا درگیر 40 ام کرده. صفات برجسته ی جابری: تقید (به قول خودش فرصت طلبی) و صداقت. و البته، مثل همیشه تکرار این حرف کوبنده که "بچسب به صحبت یک عالِم"

کماکان برای ما معمولی ها سختترین کار آنی است که دلمان باهاش نیست.

فکرهای امروز: "تا آخر ماه رمضان خصوصیاتی که باید تقویت شوند را پیدا کنم و بعد شروع کنم. نه تا آخر هفته ی اول سه تا را پیدا کنم و بقیه ماه بچسبم به همانها" "هیچ کس اندازه ی من لایق برگشتن نیست، به همان اندازه که دفعه های قبلی میدانستم حرف از برگشت زدن دروغِ دروغ است. کوله بار سیاهی را زمین میگذارم و میدوم." "تا آخر ماه رمضان فقط دیتای مذهبی وارد کنم، چرخیدن در دیگر فضاها برای بعد از این ماه، این ماه ماه پاکسازی است!"

همین که میدانم هستی مرا بس


دوم (چهارشنبه 18 اردی) :

خدای عزیز عزیزم سلام

امروز به سروکله زدن با مشق گذشت و مشقهای معماری هم که کلافه کننده میشوند گاهی. آدم هی به خودش فحش بدهد بعد هی از خودش خوشحال میشود.

کار قشنگ امروز میتواسنت بردن مامان به عیادت زائو باشد دلش شدیدن میخواست و بین رفتن و نرفتن مانده بود. حیف

امروز را خیلی فکر کردم که چگونه غنی کنم. مطالعه کردم کتاب "حرکت" را که عجیب مطابق است این روزها، و بعدش فهمیدم باید آن بذر قدیمی را بکارم. فردا صبح انشاالله

در احوالات متغیر آدمی هم همین بس، که دیشب آنجور بیخواب و امشب اینجور بیهوش!

چرا مدام ذکر لبم اینهاست؟ "گم شدم" "بیچاره شدیم" و از این قبیل؟ به جای مثلن "یا دلیل المتحیرین"

رمضان من از فردا شروع میشود :)

همین که میدانم هستی مرا بس


سوم (پنجشنبه 19 اردی) :

خدای مهربانم سلام

بابت امروز شکرت. صبح (ظهر! چه خبرمه؟) پا شدم و یک ساعتی کتاب خوندم. عجیب شیرین است آغاز روز با کتاب، آنهم چنین فارغ البال. وه چه قلمی دارد بدیع امان!

دیدار عصرانه هم مطلوب بود کاملن. بعدش هم که آمدم و آن بذرها را کاشتم. مهم نیست که به کارهای دیگر نرسیدم. مهم آن است که تو میسازی.

شاید عجیبترین چیز همین بی حالی یک ساعت مانده به افطار بود. این شبها که کوتاه است، مراسیم افطار هم عملن یک ساعتی می انجامد. اگر سردرد نیاید فرصت اندک مانده انشاالله کافیست اما اگر سردرد بیاید هیچی به هیچی :)

و ممنون بابت دعای شریف افتتاح، ای آنکه با من دوستی و محبت میکنی همه اش و من همه اش بدخلقی و ناز کردن هستم

همین که میدانم هستی مرا بس


چهارم (جمعه 20 اردی) :

خدای جانم سلام

آدمیزاد میوه ی توجهش است. مثلن توجهم نبود که علاوه بر شیرینی باید کادو هم بخرم (نه که نبود، بود، اما کم بود) و این شد که کوتاهی شد

جمع دلچسبی بود، رفقای دبستان با همسر و فرزندان و منِ منِ کله گنده! و البته این سوال همیشگی که بر این همه فاصله چگونه باید غلبه کرد؟

وقتی پیش رفقای ایمانی هستم، حساب نمیکنم که فلان دعا را نخواندم یا چه چون میدانم حاصل جمع، اگر بیشتر نباشد، کمتر حتمن نیست

خدای دل من

همین که میدانم هستی مرا بس


پنجم (شنبه 21 اردی) :

خدای مهربانم سلام

در ناقص ترین وضع ممکن تکالیفم را تحویل دادم با اینکه چند روز بود دائم به آن مشغول بودم. در درسهای این ترم کمکم کن خدای عزیزم

بابت دیدارهای صبح و اتفاقهایی که افتاد ازت ممنونم. این بغض در گلو هم هدیه ی این چند ماه و همراه این روزهاست. خدای خوبم، مگر میشود آنچه تو می آوری خوب نباشد؟ گیرم که من گله دارم. میدانم الان روزهای صبوری است.

خدای عزیزم همین که میدانم هستی مرا بس


ششم (یکشنبه 22 اردی) :

خدای عزیزم سلام

امروز صبح بالاخره بیخوابی دو شب پیش رخ نمود و صبح را از من گرفت. حیف شد.

عصر را به بازیابی یک دوستی قدیمی گذراندم. نمیدانم می شود یا نه. مایلم که بشود، و بیش از اینم هیچ در چنته نیست. بیش از هر چیز به این فکر کردم که حقیقت جدایی من (یا ما آدمها) از چیزهایی که الان به آنها وصلیم چه شکلی رخ میدهد. مثلن چه میشود به این نقطه برسم که به سگ نگه داشتن "فکر" کنم. بی هیچ حسی از گذشته. و قس علی هذا. تا کنون میدانستم که رهایی من در حوزه ی اندیشه است و تغییر در عمل صرفن بازی و سرگرمی است. اما اکنون نمیدانم.

خدای من

حقیقت تکیه ی من به شما (خواستم بنویسم باور اما صحبت از صرف باور نیست، از باوری بسیار عمیق است) در عمق ناتوانی خودم و همزمان ادراکم به "شدنی بودن هستی" است.

همین که میدانم هستی مرا بس


هفتم (دوشنبه 23 اردی) :

خدای نازنینم سلام

دیروز عصری سرشار از کفریات شده بودم. نشسته بودم در جایگاهی که هیچ چیزی با هیچ چیزی فرقی نداشت و هر چیزی قابل قبول بود. شبی که نماز میخواندم آنجوری نبودم. نمیدانم چه شد و نمیدانم الان چگونه ام.

خدای مهربانم، امروز روز قشنگی بود اگر صبح خواب ماندن را فاکتور بگیریم :) یک شب نخوابیدن من یک هفته عقوبت دارد برایم!

همین که میدانم هستی مرا بس


هشتم (سه شنبه 24 اردی) :

سلام خدای چاره ساز

شب بچه ها پیشم بودند اما من سرِ دماغ نبودم و باز در آن لحظه ای ایستادم که نه حرفی برای گفتن هست و نه شنیدن. واقعن بقیه دور هم جمع می شوند چه کار میکنند که خوش می گذرد؟ :) اهل بگو بخند کمم و با خودت است چاره کردنش.

شکر بابت رفاقتها، بهترین دوستان هستند. کلی بالا پایین کردم سر حرف زدن و آخر سر کلی حرف خوردم. لبریزم گهگاه و نمیدانم عاقبت این فرو دادن ها چیست.

همین که میدانم هستی، مرا بس


نهم (چهارشنبه 25 اردی) :

سلام خدای عزیزم

نی نی ها چرا اینقدر جذابند؟ چرا اینقدر خواستنی اند؟

(خب بعضی روزها هم صرفن میگذرند دیگر!)

همین که میدانم هستی مرا بس


دهم (پنجشنبه 26 اردی) :

خدای مهربانم سلام

شلوغی امروز با خالی بودن دیروز هم حکایتی است! بدیو بدیو بود امروز. خصوصن هم که دو مجلسه هم بودم طبق معمول!

بابت دوستیها عمیقن شکرت. معرفت عقلی و دلی هر دو فراهم است. کاش قرار مدارهامان برقرار بماند. کاش دوری نیافتد. چه حرف عمیقی زد امشب. که اگر سختی ای هست یعنی رشدی نیست و باید پیاله اش پر بشود.

این یکی دو روز درگیر شعر شده ام. میخواهم غرقه دیوانها شوم حتی.

همین که میدانم هستی مرا بس


یازدهم (جمعه 27 اردی) :

خدای همیشگی سلام

بازیابی دوستیهای رفته کار غریبی است. بعد از این همه وقت که بر می گردی کمتر چیزی شبیه قبل است. در لحظاتی حتی نمیدانی چیزی مانده یا نه؟ چیزی هست یا نه. به هر حال نمیدانم تهش چه می شود.

یک روز کاملن کاری بود امروز تا پاسی از شب مشغول! آیا خوابم تنظیم میشود در این ماه؟ آیا این مشغولیها می گذارد حواسم به چیزهای اصلی این ماه باشد؟

همین که میدانم هستی مرا بس


دوازدهم (شنبه 28 اردی) :

خدای عزیزم سلام

امروز روز خوبی بود، وقتی کارت را کرده ای و نتیجه اش را می بینی که شیرین است. حسی که کمتر تجربه کرده ام.

امروز از آن روزها بود، که حال آدم دست خودش نیست. شکر که شب را آفریدی برای شبگردی

همین که میدانم هستی، مرا بس


سیزدهم (یکشنبه 29 اردی) :

خدای عزیزم سلام

باز هم یک روز شلوغ که تا بعد از سحر ادامه داشت. خیلی نگران این ماه رمضان هستم! از کی اینقدر سرسری بگیر شده ام؟

به شدت نیاز به صحبت با استادم دارم و امروز نشد. تا فردا ببینم می شود یا نه

یک فکرهای عجیب غریبی به سرم زد امروز که یادداشت کردم. خیلی نگران خودم هستم خدا. تو هم نگران من هستی؟

همین که میدانم هستی مرا بس


چهاردهم (دوشنبه 30 اردی) :

خدای مهربان و پناه سلام

حضور دوست نزدیک و صمیمی، مایه ی آرامش است. حرف از کلام نیست، یا همراهی. حرفم فقط از حضور است. کیفیتی ورای همه کیفیتها

شما هم همینطورید خدای پناه من. خدای عزیز من. یک حضور دائمی.

همین که میدانم هستی مرا بس


پانزدهم (سه شنبه 31 اردی) :

خدای عزیزم سلام

امروز طعم رسیدن را چشیدم و شکرت. طعم تلاش به اندازه و نتیجه گیری به اندازه. شکرت ای خدای من

ماجرای دردآور فائزه همسر عبدالحمید ریگی را امشب دیدم. همه ترورها و حنایتها، همه ی حرام ها و گناه ها و همه ی عقوبتشان یک طرف، عقوبت کاری که اینها شده یک طرف.

خدایا

فاصله ی ما تا عبدالحمید حتی کمتر از یک تار موست. اگر تو نبودی و کارسازی ات. اگر تو چاره نسازی ما بیچاره ایم

همین که میدانم هستی مرا بس


شانزدهم (چهارشنبه 1 خرداد) :

خدای من سلام

دیشب و امشب به گذراندن اوقاتی در محبوبان ازلی و منفوران ابدی گذشت. در تعجبم هنوز، از این همه اشتراک ما آدمهای آن دو محیط و این همه تفاوت. این همه تضاد وقتی در آن محیطها هستیم (بسیار دوریم از خودمان، خودمان؟ خودمان چیست؟) و این همه نوستالژی و حس زیبای تعلق. وه که چه شیرین است این حس تعلق.

بابت رزق امشب ممنونت هستم، شبگردی دوم بسیار مطلوب بود. جبران کنیم یه جوری :)

همین که میدانم هستی، مرا بس


هفدهم (پنجشنبه 2 خرد) :

خدای عزیزم سلام

یک چیزی از شب گذشته یادم رفت. کسی را دیدم که در 13 سالگی اش مانده بود. مرا اینجور نگذاری ها.

خدای مهربانم، برکت تلاشهای پدر را امروز دیدم. و برکت مهربانی ها و رفاقتهای مادر. بهترین خصوصیتشان را در من متجلی کن و کاری نکن که مثل مگس فقط نقایص و کاستی هایشان را ببینم.

همین که میدانم هستی مرا بس


هجدهم (جمعه 3 خرداد) :

خدای بخشنده ام سلام

امروز روز پراکنده ای بود و پراکندگی یعنی کم ثمری.

تصویری که سر افطار در آن شرکت کردم، بسیار ناخوشایند بود، قومی که تافته ی جدا بافته بودند و عنوان مومن را یدک می کشند. فرزندانی که سر در سفره  ی پدر دارند و دیگر هیچ. غصه همه جانم را گرفته بود. نخواه که اینگونه باشم، ایمان فقط لقلقه ی زبانم باشد و عنوانی ذهنی برای ایجاد رضایت خاطر و خودبرتربینی

لحظاتی هست با یادآوری های بسیار تلخ، با حسرت و افسوس، هست و تا ابد خواهد بود. داغی کهنه نشدنی صبوری تحملش را از من دریغ نکن ای همدم تنها افتاده ها، ای آه

همین که میدانم هستی، مرا بس

پ.ن: میدانم شاید مسخره باشد اینجا نوشتن ولی جای دیگری هم نیست و باید نوشت. هر امیدی بهتر از ناامیدی است و هر تلاشی بهتر از نشستن.


a20

سی روز، سی نوشته

(همه در همین پست)


یکم (سه شنبه 17 اردی) :

خدای مهربان بخشنده سلام

از اول هفته غصه دارم که چرا مریض شدم. نیت داشتم از شنبه روزه باشم و نشد. غصه دامنگیر شد و ترکیب شد با بقیه ی غصه ها تا نمازها را هم گرفت. اما امروز را قشنگ کردی. ممنون

صحبت با جابری مقدم مثل همیشه دلچسب بود. چقدر این مرد محضر دارد وقتی گفتم که نگران 40 هستم و گفت به حالت غبطه میخورم شرمنده شدم و الان فکر میکنم چقدر یک نفر میتواند صادق و پایبند باشد. حرفش این بود که "چهل همین حالاست" و عجیب درگیرم کرد (و مگر غیر از این درگیری عجیب چیزی از او میخواستم؟). و البته نگفتم 20 ساله ای مرا درگیر 40 ام کرده. صفات برجسته ی جابری: تقید (به قول خودش فرصت طلبی) و صداقت. و البته، مثل همیشه تکرار این حرف کوبنده که "بچسب به صحبت یک عالِم"

کماکان برای ما معمولی ها سختترین کار آنی است که دلمان باهاش نیست.

فکرهای امروز: "تا آخر ماه رمضان خصوصیاتی که باید تقویت شوند را پیدا کنم و بعد شروع کنم. نه تا آخر هفته ی اول سه تا را پیدا کنم و بقیه ماه بچسبم به همانها" "هیچ کس اندازه ی من لایق برگشتن نیست، به همان اندازه که دفعه های قبلی میدانستم حرف از برگشت زدن دروغِ دروغ است. کوله بار سیاهی را زمین میگذارم و میدوم." "تا آخر ماه رمضان فقط دیتای مذهبی وارد کنم، چرخیدن در دیگر فضاها برای بعد از این ماه، این ماه ماه پاکسازی است!"

همین که میدانم هستی مرا بس


دوم (چهارشنبه 18 اردی) :

خدای عزیز عزیزم سلام

امروز به سروکله زدن با مشق گذشت و مشقهای معماری هم که کلافه کننده میشوند گاهی. آدم هی به خودش فحش بدهد بعد هی از خودش خوشحال میشود.

کار قشنگ امروز میتواسنت بردن مامان به عیادت زائو باشد دلش شدیدن میخواست و بین رفتن و نرفتن مانده بود. حیف

امروز را خیلی فکر کردم که چگونه غنی کنم. مطالعه کردم کتاب "حرکت" را که عجیب مطابق است این روزها، و بعدش فهمیدم باید آن بذر قدیمی را بکارم. فردا صبح انشاالله

در احوالات متغیر آدمی هم همین بس، که دیشب آنجور بیخواب و امشب اینجور بیهوش!

چرا مدام ذکر لبم اینهاست؟ "گم شدم" "بیچاره شدیم" و از این قبیل؟ به جای مثلن "یا دلیل المتحیرین"

رمضان من از فردا شروع میشود :)

همین که میدانم هستی مرا بس


سوم (پنجشنبه 19 اردی) :

خدای مهربانم سلام

بابت امروز شکرت. صبح (ظهر! چه خبرمه؟) پا شدم و یک ساعتی کتاب خوندم. عجیب شیرین است آغاز روز با کتاب، آنهم چنین فارغ البال. وه چه قلمی دارد بدیع امان!

دیدار عصرانه هم مطلوب بود کاملن. بعدش هم که آمدم و آن بذرها را کاشتم. مهم نیست که به کارهای دیگر نرسیدم. مهم آن است که تو میسازی.

شاید عجیبترین چیز همین بی حالی یک ساعت مانده به افطار بود. این شبها که کوتاه است، مراسیم افطار هم عملن یک ساعتی می انجامد. اگر سردرد نیاید فرصت اندک مانده انشاالله کافیست اما اگر سردرد بیاید هیچی به هیچی :)

و ممنون بابت دعای شریف افتتاح، ای آنکه با من دوستی و محبت میکنی همه اش و من همه اش بدخلقی و ناز کردن هستم

همین که میدانم هستی مرا بس


چهارم (جمعه 20 اردی) :

خدای جانم سلام

آدمیزاد میوه ی توجهش است. مثلن توجهم نبود که علاوه بر شیرینی باید کادو هم بخرم (نه که نبود، بود، اما کم بود) و این شد که کوتاهی شد

جمع دلچسبی بود، رفقای دبستان با همسر و فرزندان و منِ منِ کله گنده! و البته این سوال همیشگی که بر این همه فاصله چگونه باید غلبه کرد؟

وقتی پیش رفقای ایمانی هستم، حساب نمیکنم که فلان دعا را نخواندم یا چه چون میدانم حاصل جمع، اگر بیشتر نباشد، کمتر حتمن نیست

خدای دل من

همین که میدانم هستی مرا بس


پنجم (شنبه 21 اردی) :

خدای مهربانم سلام

در ناقص ترین وضع ممکن تکالیفم را تحویل دادم با اینکه چند روز بود دائم به آن مشغول بودم. در درسهای این ترم کمکم کن خدای عزیزم

بابت دیدارهای صبح و اتفاقهایی که افتاد ازت ممنونم. این بغض در گلو هم هدیه ی این چند ماه و همراه این روزهاست. خدای خوبم، مگر میشود آنچه تو می آوری خوب نباشد؟ گیرم که من گله دارم. میدانم الان روزهای صبوری است.

خدای عزیزم همین که میدانم هستی مرا بس


ششم (یکشنبه 22 اردی) :

خدای عزیزم سلام

امروز صبح بالاخره بیخوابی دو شب پیش رخ نمود و صبح را از من گرفت. حیف شد.

عصر را به بازیابی یک دوستی قدیمی گذراندم. نمیدانم می شود یا نه. مایلم که بشود، و بیش از اینم هیچ در چنته نیست. بیش از هر چیز به این فکر کردم که حقیقت جدایی من (یا ما آدمها) از چیزهایی که الان به آنها وصلیم چه شکلی رخ میدهد. مثلن چه میشود به این نقطه برسم که به سگ نگه داشتن "فکر" کنم. بی هیچ حسی از گذشته. و قس علی هذا. تا کنون میدانستم که رهایی من در حوزه ی اندیشه است و تغییر در عمل صرفن بازی و سرگرمی است. اما اکنون نمیدانم.

خدای من

حقیقت تکیه ی من به شما (خواستم بنویسم باور اما صحبت از صرف باور نیست، از باوری بسیار عمیق است) در عمق ناتوانی خودم و همزمان ادراکم به "شدنی بودن هستی" است.

همین که میدانم هستی مرا بس


هفتم (دوشنبه 23 اردی) :

خدای نازنینم سلام

دیروز عصری سرشار از کفریات شده بودم. نشسته بودم در جایگاهی که هیچ چیزی با هیچ چیزی فرقی نداشت و هر چیزی قابل قبول بود. شبی که نماز میخواندم آنجوری نبودم. نمیدانم چه شد و نمیدانم الان چگونه ام.

خدای مهربانم، امروز روز قشنگی بود اگر صبح خواب ماندن را فاکتور بگیریم :) یک شب نخوابیدن من یک هفته عقوبت دارد برایم!

همین که میدانم هستی مرا بس


هشتم (سه شنبه 24 اردی) :

سلام خدای چاره ساز

شب بچه ها پیشم بودند اما من سرِ دماغ نبودم و باز در آن لحظه ای ایستادم که نه حرفی برای گفتن هست و نه شنیدن. واقعن بقیه دور هم جمع می شوند چه کار میکنند که خوش می گذرد؟ :) اهل بگو بخند کمم و با خودت است چاره کردنش.

شکر بابت رفاقتها، بهترین دوستان هستند. کلی بالا پایین کردم سر حرف زدن و آخر سر کلی حرف خوردم. لبریزم گهگاه و نمیدانم عاقبت این فرو دادن ها چیست.

همین که میدانم هستی، مرا بس


نهم (چهارشنبه 25 اردی) :

سلام خدای عزیزم

نی نی ها چرا اینقدر جذابند؟ چرا اینقدر خواستنی اند؟

(خب بعضی روزها هم صرفن میگذرند دیگر!)

همین که میدانم هستی مرا بس


دهم (پنجشنبه 26 اردی) :

خدای مهربانم سلام

شلوغی امروز با خالی بودن دیروز هم حکایتی است! بدیو بدیو بود امروز. خصوصن هم که دو مجلسه هم بودم طبق معمول!

بابت دوستیها عمیقن شکرت. معرفت عقلی و دلی هر دو فراهم است. کاش قرار مدارهامان برقرار بماند. کاش دوری نیافتد. چه حرف عمیقی زد امشب. که اگر سختی ای هست یعنی رشدی نیست و باید پیاله اش پر بشود.

این یکی دو روز درگیر شعر شده ام. میخواهم غرقه دیوانها شوم حتی.

همین که میدانم هستی مرا بس


یازدهم (جمعه 27 اردی) :

خدای همیشگی سلام

بازیابی دوستیهای رفته کار غریبی است. بعد از این همه وقت که بر می گردی کمتر چیزی شبیه قبل است. در لحظاتی حتی نمیدانی چیزی مانده یا نه؟ چیزی هست یا نه. به هر حال نمیدانم تهش چه می شود.

یک روز کاملن کاری بود امروز تا پاسی از شب مشغول! آیا خوابم تنظیم میشود در این ماه؟ آیا این مشغولیها می گذارد حواسم به چیزهای اصلی این ماه باشد؟

همین که میدانم هستی مرا بس


دوازدهم (شنبه 28 اردی) :

خدای عزیزم سلام

امروز روز خوبی بود، وقتی کارت را کرده ای و نتیجه اش را می بینی که شیرین است. حسی که کمتر تجربه کرده ام.

امروز از آن روزها بود، که حال آدم دست خودش نیست. شکر که شب را آفریدی برای شبگردی

همین که میدانم هستی، مرا بس


سیزدهم (یکشنبه 29 اردی) :

خدای عزیزم سلام

باز هم یک روز شلوغ که تا بعد از سحر ادامه داشت. خیلی نگران این ماه رمضان هستم! از کی اینقدر سرسری بگیر شده ام؟

به شدت نیاز به صحبت با استادم دارم و امروز نشد. تا فردا ببینم می شود یا نه

یک فکرهای عجیب غریبی به سرم زد امروز که یادداشت کردم. خیلی نگران خودم هستم خدا. تو هم نگران من هستی؟

همین که میدانم هستی مرا بس


چهاردهم (دوشنبه 30 اردی) :

خدای مهربان و پناه سلام

حضور دوست نزدیک و صمیمی، مایه ی آرامش است. حرف از کلام نیست، یا همراهی. حرفم فقط از حضور است. کیفیتی ورای همه کیفیتها

شما هم همینطورید خدای پناه من. خدای عزیز من. یک حضور دائمی.

همین که میدانم هستی مرا بس


پانزدهم (سه شنبه 31 اردی) :

خدای عزیزم سلام

امروز طعم رسیدن را چشیدم و شکرت. طعم تلاش به اندازه و نتیجه گیری به اندازه. شکرت ای خدای من

ماجرای دردآور فائزه همسر عبدالحمید ریگی را امشب دیدم. همه ترورها و حنایتها، همه ی حرام ها و گناه ها و همه ی عقوبتشان یک طرف، عقوبت کاری که اینها شده یک طرف.

خدایا

فاصله ی ما تا عبدالحمید حتی کمتر از یک تار موست. اگر تو نبودی و کارسازی ات. اگر تو چاره نسازی ما بیچاره ایم

همین که میدانم هستی مرا بس


شانزدهم (چهارشنبه 1 خرداد) :

خدای من سلام

دیشب و امشب به گذراندن اوقاتی در محبوبان ازلی و منفوران ابدی گذشت. در تعجبم هنوز، از این همه اشتراک ما آدمهای آن دو محیط و این همه تفاوت. این همه تضاد وقتی در آن محیطها هستیم (بسیار دوریم از خودمان، خودمان؟ خودمان چیست؟) و این همه نوستالژی و حس زیبای تعلق. وه که چه شیرین است این حس تعلق.

بابت رزق امشب ممنونت هستم، شبگردی دوم بسیار مطلوب بود. جبران کنیم یه جوری :)

همین که میدانم هستی، مرا بس


هفدهم (پنجشنبه 2 خرد) :

خدای عزیزم سلام

یک چیزی از شب گذشته یادم رفت. کسی را دیدم که در 13 سالگی اش مانده بود. مرا اینجور نگذاری ها.

خدای مهربانم، برکت تلاشهای پدر را امروز دیدم. و برکت مهربانی ها و رفاقتهای مادر. بهترین خصوصیتشان را در من متجلی کن و کاری نکن که مثل مگس فقط نقایص و کاستی هایشان را ببینم.

همین که میدانم هستی مرا بس


هجدهم (جمعه 3 خرداد) :

خدای بخشنده ام سلام

امروز روز پراکنده ای بود و پراکندگی یعنی کم ثمری.

تصویری که سر افطار در آن شرکت کردم، بسیار ناخوشایند بود، قومی که تافته ی جدا بافته بودند و عنوان مومن را یدک می کشند. فرزندانی که سر در سفره  ی پدر دارند و دیگر هیچ. غصه همه جانم را گرفته بود. نخواه که اینگونه باشم، ایمان فقط لقلقه ی زبانم باشد و عنوانی ذهنی برای ایجاد رضایت خاطر و خودبرتربینی

لحظاتی هست با یادآوری های بسیار تلخ، با حسرت و افسوس، هست و تا ابد خواهد بود. داغی کهنه نشدنی صبوری تحملش را از من دریغ نکن ای همدم تنها افتاده ها، ای آه

همین که میدانم هستی، مرا بس


نوزدهم (شنبه 4 خرداد) :

خدای من سلام

همچون علی در نیمه شب دفن شود؟ آنکه تاریخ از او روشن است؟

روز خالی. غیر از صحبت با اساتید عزیزم. آدمهای متنوعی هستند و برای اولین بار این برایم جذاب است که توصیه های متفاوت و متضاد را جمع کنم، اگر جمع شدنی باشند. شکر؟ نمیدانم. در نماندن شکر هست، کمکم کن نمانم.

مشغول در کوبیدن هستم برای یک گشایشی در رزق. حال که همه ی گشایش ها از شماست خدای من.

همین که میدانم هستی مرا بس


بیستم (یکشنبه 5 خرداد) :

خدای عزیزم سلام

در گردونه ای هستم که نتیجه اش ندانستن قدر وقت است. بعدش فرصتی فدای ضرورتی می شود. کمک از شما.

همین که میدانم هستی، مرا بس


بیست و یکم (دوشنبه 6 خرداد) :

خدای بخشنده ام سلام

محتاج توجه ویژه ات هستم.

استاد عزیز گفت جوری بیایید که انگار واقعن تشییع پیکرش را می کنید.

روز پرکار و شدیدن مشغول. یک راهنمایی سر راهم آمده و سعی میکنم حواسم را بهش جمع کنم: حواسم را به کاری که دارم بدهم و هر چیزی در وقت خودش باشد.

سرماخوردگی این وسط چه می گوید؟ :)

شبگردی سوم، ممنون از شما.

همین که میدانم هستی، مرا بس


پ.ن: میدانم شاید مسخره باشد اینجا نوشتن ولی جای دیگری هم نیست و باید نوشت. هر امیدی بهتر از ناامیدی است و هر تلاشی بهتر از نشستن.


a20

سی روز، سی نوشته

(همه در همین پست)


یکم (سه شنبه 17 اردی) :

خدای مهربان بخشنده سلام

از اول هفته غصه دارم که چرا مریض شدم. نیت داشتم از شنبه روزه باشم و نشد. غصه دامنگیر شد و ترکیب شد با بقیه ی غصه ها تا نمازها را هم گرفت. اما امروز را قشنگ کردی. ممنون

صحبت با جابری مقدم مثل همیشه دلچسب بود. چقدر این مرد محضر دارد وقتی گفتم که نگران 40 هستم و گفت به حالت غبطه میخورم شرمنده شدم و الان فکر میکنم چقدر یک نفر میتواند صادق و پایبند باشد. حرفش این بود که "چهل همین حالاست" و عجیب درگیرم کرد (و مگر غیر از این درگیری عجیب چیزی از او میخواستم؟). و البته نگفتم 20 ساله ای مرا درگیر 40 ام کرده. صفات برجسته ی جابری: تقید (به قول خودش فرصت طلبی) و صداقت. و البته، مثل همیشه تکرار این حرف کوبنده که "بچسب به صحبت یک عالِم"

کماکان برای ما معمولی ها سختترین کار آنی است که دلمان باهاش نیست.

فکرهای امروز: "تا آخر ماه رمضان خصوصیاتی که باید تقویت شوند را پیدا کنم و بعد شروع کنم. نه تا آخر هفته ی اول سه تا را پیدا کنم و بقیه ماه بچسبم به همانها" "هیچ کس اندازه ی من لایق برگشتن نیست، به همان اندازه که دفعه های قبلی میدانستم حرف از برگشت زدن دروغِ دروغ است. کوله بار سیاهی را زمین میگذارم و میدوم." "تا آخر ماه رمضان فقط دیتای مذهبی وارد کنم، چرخیدن در دیگر فضاها برای بعد از این ماه، این ماه ماه پاکسازی است!"

همین که میدانم هستی مرا بس


دوم (چهارشنبه 18 اردی) :

خدای عزیز عزیزم سلام

امروز به سروکله زدن با مشق گذشت و مشقهای معماری هم که کلافه کننده میشوند گاهی. آدم هی به خودش فحش بدهد بعد هی از خودش خوشحال میشود.

کار قشنگ امروز میتواسنت بردن مامان به عیادت زائو باشد دلش شدیدن میخواست و بین رفتن و نرفتن مانده بود. حیف

امروز را خیلی فکر کردم که چگونه غنی کنم. مطالعه کردم کتاب "حرکت" را که عجیب مطابق است این روزها، و بعدش فهمیدم باید آن بذر قدیمی را بکارم. فردا صبح انشاالله

در احوالات متغیر آدمی هم همین بس، که دیشب آنجور بیخواب و امشب اینجور بیهوش!

چرا مدام ذکر لبم اینهاست؟ "گم شدم" "بیچاره شدیم" و از این قبیل؟ به جای مثلن "یا دلیل المتحیرین"

رمضان من از فردا شروع میشود :)

همین که میدانم هستی مرا بس


سوم (پنجشنبه 19 اردی) :

خدای مهربانم سلام

بابت امروز شکرت. صبح (ظهر! چه خبرمه؟) پا شدم و یک ساعتی کتاب خوندم. عجیب شیرین است آغاز روز با کتاب، آنهم چنین فارغ البال. وه چه قلمی دارد بدیع امان!

دیدار عصرانه هم مطلوب بود کاملن. بعدش هم که آمدم و آن بذرها را کاشتم. مهم نیست که به کارهای دیگر نرسیدم. مهم آن است که تو میسازی.

شاید عجیبترین چیز همین بی حالی یک ساعت مانده به افطار بود. این شبها که کوتاه است، مراسیم افطار هم عملن یک ساعتی می انجامد. اگر سردرد نیاید فرصت اندک مانده انشاالله کافیست اما اگر سردرد بیاید هیچی به هیچی :)

و ممنون بابت دعای شریف افتتاح، ای آنکه با من دوستی و محبت میکنی همه اش و من همه اش بدخلقی و ناز کردن هستم

همین که میدانم هستی مرا بس


چهارم (جمعه 20 اردی) :

خدای جانم سلام

آدمیزاد میوه ی توجهش است. مثلن توجهم نبود که علاوه بر شیرینی باید کادو هم بخرم (نه که نبود، بود، اما کم بود) و این شد که کوتاهی شد

جمع دلچسبی بود، رفقای دبستان با همسر و فرزندان و منِ منِ کله گنده! و البته این سوال همیشگی که بر این همه فاصله چگونه باید غلبه کرد؟

وقتی پیش رفقای ایمانی هستم، حساب نمیکنم که فلان دعا را نخواندم یا چه چون میدانم حاصل جمع، اگر بیشتر نباشد، کمتر حتمن نیست

خدای دل من

همین که میدانم هستی مرا بس


پنجم (شنبه 21 اردی) :

خدای مهربانم سلام

در ناقص ترین وضع ممکن تکالیفم را تحویل دادم با اینکه چند روز بود دائم به آن مشغول بودم. در درسهای این ترم کمکم کن خدای عزیزم

بابت دیدارهای صبح و اتفاقهایی که افتاد ازت ممنونم. این بغض در گلو هم هدیه ی این چند ماه و همراه این روزهاست. خدای خوبم، مگر میشود آنچه تو می آوری خوب نباشد؟ گیرم که من گله دارم. میدانم الان روزهای صبوری است.

خدای عزیزم همین که میدانم هستی مرا بس


ششم (یکشنبه 22 اردی) :

خدای عزیزم سلام

امروز صبح بالاخره بیخوابی دو شب پیش رخ نمود و صبح را از من گرفت. حیف شد.

عصر را به بازیابی یک دوستی قدیمی گذراندم. نمیدانم می شود یا نه. مایلم که بشود، و بیش از اینم هیچ در چنته نیست. بیش از هر چیز به این فکر کردم که حقیقت جدایی من (یا ما آدمها) از چیزهایی که الان به آنها وصلیم چه شکلی رخ میدهد. مثلن چه میشود به این نقطه برسم که به سگ نگه داشتن "فکر" کنم. بی هیچ حسی از گذشته. و قس علی هذا. تا کنون میدانستم که رهایی من در حوزه ی اندیشه است و تغییر در عمل صرفن بازی و سرگرمی است. اما اکنون نمیدانم.

خدای من

حقیقت تکیه ی من به شما (خواستم بنویسم باور اما صحبت از صرف باور نیست، از باوری بسیار عمیق است) در عمق ناتوانی خودم و همزمان ادراکم به "شدنی بودن هستی" است.

همین که میدانم هستی مرا بس


هفتم (دوشنبه 23 اردی) :

خدای نازنینم سلام

دیروز عصری سرشار از کفریات شده بودم. نشسته بودم در جایگاهی که هیچ چیزی با هیچ چیزی فرقی نداشت و هر چیزی قابل قبول بود. شبی که نماز میخواندم آنجوری نبودم. نمیدانم چه شد و نمیدانم الان چگونه ام.

خدای مهربانم، امروز روز قشنگی بود اگر صبح خواب ماندن را فاکتور بگیریم :) یک شب نخوابیدن من یک هفته عقوبت دارد برایم!

همین که میدانم هستی مرا بس


هشتم (سه شنبه 24 اردی) :

سلام خدای چاره ساز

شب بچه ها پیشم بودند اما من سرِ دماغ نبودم و باز در آن لحظه ای ایستادم که نه حرفی برای گفتن هست و نه شنیدن. واقعن بقیه دور هم جمع می شوند چه کار میکنند که خوش می گذرد؟ :) اهل بگو بخند کمم و با خودت است چاره کردنش.

شکر بابت رفاقتها، بهترین دوستان هستند. کلی بالا پایین کردم سر حرف زدن و آخر سر کلی حرف خوردم. لبریزم گهگاه و نمیدانم عاقبت این فرو دادن ها چیست.

همین که میدانم هستی، مرا بس


نهم (چهارشنبه 25 اردی) :

سلام خدای عزیزم

نی نی ها چرا اینقدر جذابند؟ چرا اینقدر خواستنی اند؟

(خب بعضی روزها هم صرفن میگذرند دیگر!)

همین که میدانم هستی مرا بس


دهم (پنجشنبه 26 اردی) :

خدای مهربانم سلام

شلوغی امروز با خالی بودن دیروز هم حکایتی است! بدیو بدیو بود امروز. خصوصن هم که دو مجلسه هم بودم طبق معمول!

بابت دوستیها عمیقن شکرت. معرفت عقلی و دلی هر دو فراهم است. کاش قرار مدارهامان برقرار بماند. کاش دوری نیافتد. چه حرف عمیقی زد امشب. که اگر سختی ای هست یعنی رشدی نیست و باید پیاله اش پر بشود.

این یکی دو روز درگیر شعر شده ام. میخواهم غرقه دیوانها شوم حتی.

همین که میدانم هستی مرا بس


یازدهم (جمعه 27 اردی) :

خدای همیشگی سلام

بازیابی دوستیهای رفته کار غریبی است. بعد از این همه وقت که بر می گردی کمتر چیزی شبیه قبل است. در لحظاتی حتی نمیدانی چیزی مانده یا نه؟ چیزی هست یا نه. به هر حال نمیدانم تهش چه می شود.

یک روز کاملن کاری بود امروز تا پاسی از شب مشغول! آیا خوابم تنظیم میشود در این ماه؟ آیا این مشغولیها می گذارد حواسم به چیزهای اصلی این ماه باشد؟

همین که میدانم هستی مرا بس


دوازدهم (شنبه 28 اردی) :

خدای عزیزم سلام

امروز روز خوبی بود، وقتی کارت را کرده ای و نتیجه اش را می بینی که شیرین است. حسی که کمتر تجربه کرده ام.

امروز از آن روزها بود، که حال آدم دست خودش نیست. شکر که شب را آفریدی برای شبگردی

همین که میدانم هستی، مرا بس


سیزدهم (یکشنبه 29 اردی) :

خدای عزیزم سلام

باز هم یک روز شلوغ که تا بعد از سحر ادامه داشت. خیلی نگران این ماه رمضان هستم! از کی اینقدر سرسری بگیر شده ام؟

به شدت نیاز به صحبت با استادم دارم و امروز نشد. تا فردا ببینم می شود یا نه

یک فکرهای عجیب غریبی به سرم زد امروز که یادداشت کردم. خیلی نگران خودم هستم خدا. تو هم نگران من هستی؟

همین که میدانم هستی مرا بس


چهاردهم (دوشنبه 30 اردی) :

خدای مهربان و پناه سلام

حضور دوست نزدیک و صمیمی، مایه ی آرامش است. حرف از کلام نیست، یا همراهی. حرفم فقط از حضور است. کیفیتی ورای همه کیفیتها

شما هم همینطورید خدای پناه من. خدای عزیز من. یک حضور دائمی.

همین که میدانم هستی مرا بس


پانزدهم (سه شنبه 31 اردی) :

خدای عزیزم سلام

امروز طعم رسیدن را چشیدم و شکرت. طعم تلاش به اندازه و نتیجه گیری به اندازه. شکرت ای خدای من

ماجرای دردآور فائزه همسر عبدالحمید ریگی را امشب دیدم. همه ترورها و حنایتها، همه ی حرام ها و گناه ها و همه ی عقوبتشان یک طرف، عقوبت کاری که اینها شده یک طرف.

خدایا

فاصله ی ما تا عبدالحمید حتی کمتر از یک تار موست. اگر تو نبودی و کارسازی ات. اگر تو چاره نسازی ما بیچاره ایم

همین که میدانم هستی مرا بس


شانزدهم (چهارشنبه 1 خرداد) :

خدای من سلام

دیشب و امشب به گذراندن اوقاتی در محبوبان ازلی و منفوران ابدی گذشت. در تعجبم هنوز، از این همه اشتراک ما آدمهای آن دو محیط و این همه تفاوت. این همه تضاد وقتی در آن محیطها هستیم (بسیار دوریم از خودمان، خودمان؟ خودمان چیست؟) و این همه نوستالژی و حس زیبای تعلق. وه که چه شیرین است این حس تعلق.

بابت رزق امشب ممنونت هستم، شبگردی دوم بسیار مطلوب بود. جبران کنیم یه جوری :)

همین که میدانم هستی، مرا بس


هفدهم (پنجشنبه 2 خرد) :

خدای عزیزم سلام

یک چیزی از شب گذشته یادم رفت. کسی را دیدم که در 13 سالگی اش مانده بود. مرا اینجور نگذاری ها.

خدای مهربانم، برکت تلاشهای پدر را امروز دیدم. و برکت مهربانی ها و رفاقتهای مادر. بهترین خصوصیتشان را در من متجلی کن و کاری نکن که مثل مگس فقط نقایص و کاستی هایشان را ببینم.

همین که میدانم هستی مرا بس


هجدهم (جمعه 3 خرداد) :

خدای بخشنده ام سلام

امروز روز پراکنده ای بود و پراکندگی یعنی کم ثمری.

تصویری که سر افطار در آن شرکت کردم، بسیار ناخوشایند بود، قومی که تافته ی جدا بافته بودند و عنوان مومن را یدک می کشند. فرزندانی که سر در سفره  ی پدر دارند و دیگر هیچ. غصه همه جانم را گرفته بود. نخواه که اینگونه باشم، ایمان فقط لقلقه ی زبانم باشد و عنوانی ذهنی برای ایجاد رضایت خاطر و خودبرتربینی

لحظاتی هست با یادآوری های بسیار تلخ، با حسرت و افسوس، هست و تا ابد خواهد بود. داغی کهنه نشدنی صبوری تحملش را از من دریغ نکن ای همدم تنها افتاده ها، ای آه

همین که میدانم هستی، مرا بس


نوزدهم (شنبه 4 خرداد) :

خدای من سلام

همچون علی در نیمه شب دفن شود؟ آنکه تاریخ از او روشن است؟

روز خالی. غیر از صحبت با اساتید عزیزم. آدمهای متنوعی هستند و برای اولین بار این برایم جذاب است که توصیه های متفاوت و متضاد را جمع کنم، اگر جمع شدنی باشند. شکر؟ نمیدانم. در نماندن شکر هست، کمکم کن نمانم.

مشغول در کوبیدن هستم برای یک گشایشی در رزق. حال که همه ی گشایش ها از شماست خدای من.

همین که میدانم هستی مرا بس


بیستم (یکشنبه 5 خرداد) :

خدای عزیزم سلام

در گردونه ای هستم که نتیجه اش ندانستن قدر وقت است. بعدش فرصتی فدای ضرورتی می شود. کمک از شما.

همین که میدانم هستی، مرا بس


بیست و یکم (دوشنبه 6 خرداد) :

خدای بخشنده ام سلام

محتاج توجه ویژه ات هستم.

استاد عزیز گفت جوری بیایید که انگار واقعن تشییع پیکرش را می کنید.

روز پرکار و شدیدن مشغول. یک راهنمایی سر راهم آمده و سعی میکنم حواسم را بهش جمع کنم: حواسم را به کاری که دارم بدهم و هر چیزی در وقت خودش باشد.

سرماخوردگی این وسط چه می گوید؟ :)

شبگردی سوم، ممنون از شما.

همین که میدانم هستی، مرا بس


بیست و دوم (سه شنبه 7 خرداد) :

خدای عزیزم سلام

یک در را باید کوفت. همین. تا باز شود

همین که میدانم هستی مرا بس


بیست و سوم (چهارشنبه 8 خرداد) :

خدای مهربانم سلام

مگر میشود کسی به محبت اهل بیت خو کند و از فراقشان جان ندهد؟ (من کجای این دایره ی مهرم؟)

بیرون از خانه بودن چقدر خوب است. و چقدر لازم. و چقدر عجیب بود گشت زدن میان لوازم حراجی. لباسها، ظرفهایی که معلوم بود هر کدام مال دوره ای هستند.

حرف جنایت رخ داده برای من تازه نبود. وحشتش هم. در قوس نزول خوف هستم مدتهاست. و چشم انتظار قوس صعود رجا، مدتهاست

همین که میدانم هستی مرا بس


پ.ن: میدانم شاید مسخره باشد اینجا نوشتن ولی جای دیگری هم نیست و باید نوشت. هر امیدی بهتر از ناامیدی است و هر تلاشی بهتر از نشستن.


a20

سی روز، سی نوشته

(همه در همین پست)


یکم (سه شنبه 17 اردی) :

خدای مهربان بخشنده سلام

از اول هفته غصه دارم که چرا مریض شدم. نیت داشتم از شنبه روزه باشم و نشد. غصه دامنگیر شد و ترکیب شد با بقیه ی غصه ها تا نمازها را هم گرفت. اما امروز را قشنگ کردی. ممنون

صحبت با جابری مقدم مثل همیشه دلچسب بود. چقدر این مرد محضر دارد وقتی گفتم که نگران 40 هستم و گفت به حالت غبطه میخورم شرمنده شدم و الان فکر میکنم چقدر یک نفر میتواند صادق و پایبند باشد. حرفش این بود که "چهل همین حالاست" و عجیب درگیرم کرد (و مگر غیر از این درگیری عجیب چیزی از او میخواستم؟). و البته نگفتم 20 ساله ای مرا درگیر 40 ام کرده. صفات برجسته ی جابری: تقید (به قول خودش فرصت طلبی) و صداقت. و البته، مثل همیشه تکرار این حرف کوبنده که "بچسب به صحبت یک عالِم"

کماکان برای ما معمولی ها سختترین کار آنی است که دلمان باهاش نیست.

فکرهای امروز: "تا آخر ماه رمضان خصوصیاتی که باید تقویت شوند را پیدا کنم و بعد شروع کنم. نه تا آخر هفته ی اول سه تا را پیدا کنم و بقیه ماه بچسبم به همانها" "هیچ کس اندازه ی من لایق برگشتن نیست، به همان اندازه که دفعه های قبلی میدانستم حرف از برگشت زدن دروغِ دروغ است. کوله بار سیاهی را زمین میگذارم و میدوم." "تا آخر ماه رمضان فقط دیتای مذهبی وارد کنم، چرخیدن در دیگر فضاها برای بعد از این ماه، این ماه ماه پاکسازی است!"

همین که میدانم هستی مرا بس


دوم (چهارشنبه 18 اردی) :

خدای عزیز عزیزم سلام

امروز به سروکله زدن با مشق گذشت و مشقهای معماری هم که کلافه کننده میشوند گاهی. آدم هی به خودش فحش بدهد بعد هی از خودش خوشحال میشود.

کار قشنگ امروز میتواسنت بردن مامان به عیادت زائو باشد دلش شدیدن میخواست و بین رفتن و نرفتن مانده بود. حیف

امروز را خیلی فکر کردم که چگونه غنی کنم. مطالعه کردم کتاب "حرکت" را که عجیب مطابق است این روزها، و بعدش فهمیدم باید آن بذر قدیمی را بکارم. فردا صبح انشاالله

در احوالات متغیر آدمی هم همین بس، که دیشب آنجور بیخواب و امشب اینجور بیهوش!

چرا مدام ذکر لبم اینهاست؟ "گم شدم" "بیچاره شدیم" و از این قبیل؟ به جای مثلن "یا دلیل المتحیرین"

رمضان من از فردا شروع میشود :)

همین که میدانم هستی مرا بس


سوم (پنجشنبه 19 اردی) :

خدای مهربانم سلام

بابت امروز شکرت. صبح (ظهر! چه خبرمه؟) پا شدم و یک ساعتی کتاب خوندم. عجیب شیرین است آغاز روز با کتاب، آنهم چنین فارغ البال. وه چه قلمی دارد بدیع امان!

دیدار عصرانه هم مطلوب بود کاملن. بعدش هم که آمدم و آن بذرها را کاشتم. مهم نیست که به کارهای دیگر نرسیدم. مهم آن است که تو میسازی.

شاید عجیبترین چیز همین بی حالی یک ساعت مانده به افطار بود. این شبها که کوتاه است، مراسیم افطار هم عملن یک ساعتی می انجامد. اگر سردرد نیاید فرصت اندک مانده انشاالله کافیست اما اگر سردرد بیاید هیچی به هیچی :)

و ممنون بابت دعای شریف افتتاح، ای آنکه با من دوستی و محبت میکنی همه اش و من همه اش بدخلقی و ناز کردن هستم

همین که میدانم هستی مرا بس


چهارم (جمعه 20 اردی) :

خدای جانم سلام

آدمیزاد میوه ی توجهش است. مثلن توجهم نبود که علاوه بر شیرینی باید کادو هم بخرم (نه که نبود، بود، اما کم بود) و این شد که کوتاهی شد

جمع دلچسبی بود، رفقای دبستان با همسر و فرزندان و منِ منِ کله گنده! و البته این سوال همیشگی که بر این همه فاصله چگونه باید غلبه کرد؟

وقتی پیش رفقای ایمانی هستم، حساب نمیکنم که فلان دعا را نخواندم یا چه چون میدانم حاصل جمع، اگر بیشتر نباشد، کمتر حتمن نیست

خدای دل من

همین که میدانم هستی مرا بس


پنجم (شنبه 21 اردی) :

خدای مهربانم سلام

در ناقص ترین وضع ممکن تکالیفم را تحویل دادم با اینکه چند روز بود دائم به آن مشغول بودم. در درسهای این ترم کمکم کن خدای عزیزم

بابت دیدارهای صبح و اتفاقهایی که افتاد ازت ممنونم. این بغض در گلو هم هدیه ی این چند ماه و همراه این روزهاست. خدای خوبم، مگر میشود آنچه تو می آوری خوب نباشد؟ گیرم که من گله دارم. میدانم الان روزهای صبوری است.

خدای عزیزم همین که میدانم هستی مرا بس


ششم (یکشنبه 22 اردی) :

خدای عزیزم سلام

امروز صبح بالاخره بیخوابی دو شب پیش رخ نمود و صبح را از من گرفت. حیف شد.

عصر را به بازیابی یک دوستی قدیمی گذراندم. نمیدانم می شود یا نه. مایلم که بشود، و بیش از اینم هیچ در چنته نیست. بیش از هر چیز به این فکر کردم که حقیقت جدایی من (یا ما آدمها) از چیزهایی که الان به آنها وصلیم چه شکلی رخ میدهد. مثلن چه میشود به این نقطه برسم که به سگ نگه داشتن "فکر" کنم. بی هیچ حسی از گذشته. و قس علی هذا. تا کنون میدانستم که رهایی من در حوزه ی اندیشه است و تغییر در عمل صرفن بازی و سرگرمی است. اما اکنون نمیدانم.

خدای من

حقیقت تکیه ی من به شما (خواستم بنویسم باور اما صحبت از صرف باور نیست، از باوری بسیار عمیق است) در عمق ناتوانی خودم و همزمان ادراکم به "شدنی بودن هستی" است.

همین که میدانم هستی مرا بس


هفتم (دوشنبه 23 اردی) :

خدای نازنینم سلام

دیروز عصری سرشار از کفریات شده بودم. نشسته بودم در جایگاهی که هیچ چیزی با هیچ چیزی فرقی نداشت و هر چیزی قابل قبول بود. شبی که نماز میخواندم آنجوری نبودم. نمیدانم چه شد و نمیدانم الان چگونه ام.

خدای مهربانم، امروز روز قشنگی بود اگر صبح خواب ماندن را فاکتور بگیریم :) یک شب نخوابیدن من یک هفته عقوبت دارد برایم!

همین که میدانم هستی مرا بس


هشتم (سه شنبه 24 اردی) :

سلام خدای چاره ساز

شب بچه ها پیشم بودند اما من سرِ دماغ نبودم و باز در آن لحظه ای ایستادم که نه حرفی برای گفتن هست و نه شنیدن. واقعن بقیه دور هم جمع می شوند چه کار میکنند که خوش می گذرد؟ :) اهل بگو بخند کمم و با خودت است چاره کردنش.

شکر بابت رفاقتها، بهترین دوستان هستند. کلی بالا پایین کردم سر حرف زدن و آخر سر کلی حرف خوردم. لبریزم گهگاه و نمیدانم عاقبت این فرو دادن ها چیست.

همین که میدانم هستی، مرا بس


نهم (چهارشنبه 25 اردی) :

سلام خدای عزیزم

نی نی ها چرا اینقدر جذابند؟ چرا اینقدر خواستنی اند؟

(خب بعضی روزها هم صرفن میگذرند دیگر!)

همین که میدانم هستی مرا بس


دهم (پنجشنبه 26 اردی) :

خدای مهربانم سلام

شلوغی امروز با خالی بودن دیروز هم حکایتی است! بدیو بدیو بود امروز. خصوصن هم که دو مجلسه هم بودم طبق معمول!

بابت دوستیها عمیقن شکرت. معرفت عقلی و دلی هر دو فراهم است. کاش قرار مدارهامان برقرار بماند. کاش دوری نیافتد. چه حرف عمیقی زد امشب. که اگر سختی ای هست یعنی رشدی نیست و باید پیاله اش پر بشود.

این یکی دو روز درگیر شعر شده ام. میخواهم غرقه دیوانها شوم حتی.

همین که میدانم هستی مرا بس


یازدهم (جمعه 27 اردی) :

خدای همیشگی سلام

بازیابی دوستیهای رفته کار غریبی است. بعد از این همه وقت که بر می گردی کمتر چیزی شبیه قبل است. در لحظاتی حتی نمیدانی چیزی مانده یا نه؟ چیزی هست یا نه. به هر حال نمیدانم تهش چه می شود.

یک روز کاملن کاری بود امروز تا پاسی از شب مشغول! آیا خوابم تنظیم میشود در این ماه؟ آیا این مشغولیها می گذارد حواسم به چیزهای اصلی این ماه باشد؟

همین که میدانم هستی مرا بس


دوازدهم (شنبه 28 اردی) :

خدای عزیزم سلام

امروز روز خوبی بود، وقتی کارت را کرده ای و نتیجه اش را می بینی که شیرین است. حسی که کمتر تجربه کرده ام.

امروز از آن روزها بود، که حال آدم دست خودش نیست. شکر که شب را آفریدی برای شبگردی

همین که میدانم هستی، مرا بس


سیزدهم (یکشنبه 29 اردی) :

خدای عزیزم سلام

باز هم یک روز شلوغ که تا بعد از سحر ادامه داشت. خیلی نگران این ماه رمضان هستم! از کی اینقدر سرسری بگیر شده ام؟

به شدت نیاز به صحبت با استادم دارم و امروز نشد. تا فردا ببینم می شود یا نه

یک فکرهای عجیب غریبی به سرم زد امروز که یادداشت کردم. خیلی نگران خودم هستم خدا. تو هم نگران من هستی؟

همین که میدانم هستی مرا بس


چهاردهم (دوشنبه 30 اردی) :

خدای مهربان و پناه سلام

حضور دوست نزدیک و صمیمی، مایه ی آرامش است. حرف از کلام نیست، یا همراهی. حرفم فقط از حضور است. کیفیتی ورای همه کیفیتها

شما هم همینطورید خدای پناه من. خدای عزیز من. یک حضور دائمی.

همین که میدانم هستی مرا بس


پانزدهم (سه شنبه 31 اردی) :

خدای عزیزم سلام

امروز طعم رسیدن را چشیدم و شکرت. طعم تلاش به اندازه و نتیجه گیری به اندازه. شکرت ای خدای من

ماجرای دردآور فائزه همسر عبدالحمید ریگی را امشب دیدم. همه ترورها و حنایتها، همه ی حرام ها و گناه ها و همه ی عقوبتشان یک طرف، عقوبت کاری که اینها شده یک طرف.

خدایا

فاصله ی ما تا عبدالحمید حتی کمتر از یک تار موست. اگر تو نبودی و کارسازی ات. اگر تو چاره نسازی ما بیچاره ایم

همین که میدانم هستی مرا بس


شانزدهم (چهارشنبه 1 خرداد) :

خدای من سلام

دیشب و امشب به گذراندن اوقاتی در محبوبان ازلی و منفوران ابدی گذشت. در تعجبم هنوز، از این همه اشتراک ما آدمهای آن دو محیط و این همه تفاوت. این همه تضاد وقتی در آن محیطها هستیم (بسیار دوریم از خودمان، خودمان؟ خودمان چیست؟) و این همه نوستالژی و حس زیبای تعلق. وه که چه شیرین است این حس تعلق.

بابت رزق امشب ممنونت هستم، شبگردی دوم بسیار مطلوب بود. جبران کنیم یه جوری :)

همین که میدانم هستی، مرا بس


هفدهم (پنجشنبه 2 خرد) :

خدای عزیزم سلام

یک چیزی از شب گذشته یادم رفت. کسی را دیدم که در 13 سالگی اش مانده بود. مرا اینجور نگذاری ها.

خدای مهربانم، برکت تلاشهای پدر را امروز دیدم. و برکت مهربانی ها و رفاقتهای مادر. بهترین خصوصیتشان را در من متجلی کن و کاری نکن که مثل مگس فقط نقایص و کاستی هایشان را ببینم.

همین که میدانم هستی مرا بس


هجدهم (جمعه 3 خرداد) :

خدای بخشنده ام سلام

امروز روز پراکنده ای بود و پراکندگی یعنی کم ثمری.

تصویری که سر افطار در آن شرکت کردم، بسیار ناخوشایند بود، قومی که تافته ی جدا بافته بودند و عنوان مومن را یدک می کشند. فرزندانی که سر در سفره  ی پدر دارند و دیگر هیچ. غصه همه جانم را گرفته بود. نخواه که اینگونه باشم، ایمان فقط لقلقه ی زبانم باشد و عنوانی ذهنی برای ایجاد رضایت خاطر و خودبرتربینی

لحظاتی هست با یادآوری های بسیار تلخ، با حسرت و افسوس، هست و تا ابد خواهد بود. داغی کهنه نشدنی صبوری تحملش را از من دریغ نکن ای همدم تنها افتاده ها، ای آه

همین که میدانم هستی، مرا بس


نوزدهم (شنبه 4 خرداد) :

خدای من سلام

همچون علی در نیمه شب دفن شود؟ آنکه تاریخ از او روشن است؟

روز خالی. غیر از صحبت با اساتید عزیزم. آدمهای متنوعی هستند و برای اولین بار این برایم جذاب است که توصیه های متفاوت و متضاد را جمع کنم، اگر جمع شدنی باشند. شکر؟ نمیدانم. در نماندن شکر هست، کمکم کن نمانم.

مشغول در کوبیدن هستم برای یک گشایشی در رزق. حال که همه ی گشایش ها از شماست خدای من.

همین که میدانم هستی مرا بس


بیستم (یکشنبه 5 خرداد) :

خدای عزیزم سلام

در گردونه ای هستم که نتیجه اش ندانستن قدر وقت است. بعدش فرصتی فدای ضرورتی می شود. کمک از شما.

همین که میدانم هستی، مرا بس


بیست و یکم (دوشنبه 6 خرداد) :

خدای بخشنده ام سلام

محتاج توجه ویژه ات هستم.

استاد عزیز گفت جوری بیایید که انگار واقعن تشییع پیکرش را می کنید.

روز پرکار و شدیدن مشغول. یک راهنمایی سر راهم آمده و سعی میکنم حواسم را بهش جمع کنم: حواسم را به کاری که دارم بدهم و هر چیزی در وقت خودش باشد.

سرماخوردگی این وسط چه می گوید؟ :)

شبگردی سوم، ممنون از شما.

همین که میدانم هستی، مرا بس


بیست و دوم (سه شنبه 7 خرداد) :

خدای عزیزم سلام

یک در را باید کوفت. همین. تا باز شود

همین که میدانم هستی مرا بس


بیست و سوم (چهارشنبه 8 خرداد) :

خدای مهربانم سلام

مگر میشود کسی به محبت اهل بیت خو کند و از فراقشان جان ندهد؟ (من کجای این دایره ی مهرم؟)

بیرون از خانه بودن چقدر خوب است. و چقدر لازم. و چقدر عجیب بود گشت زدن میان لوازم حراجی. لباسها، ظرفهایی که معلوم بود هر کدام مال دوره ای هستند.

حرف جنایت رخ داده برای من تازه نبود. وحشتش هم. در قوس نزول خوف هستم مدتهاست. و چشم انتظار قوس صعود رجا، مدتهاست

همین که میدانم هستی مرا بس


بیست و چهارم (پنجشنبه 9 خرداد) :

خدای بسیار بخشنده ی من

سلام

این ماه رمضان همه میگویند "ببین هست!" و من هی با خودم این را تکرار میکنم خدای من

بالاخره بعد از چندین سال امروز رفتم. و چقدر همه چیز خوب بود.

همین که میدانم هستی مرا بس

امام مهربانیها، ممنون بابت همه چیز. بابت اینکه حالی ام کردید که کجا هستم، حالی ام کردید که کجا بروم، و حالی ام کردید که هستید!

پای همه چیز قرارمان هستم، همه چیز

همین که میدانم هستید مرا بس.


بیست و پنجم (جمعه 10 خرداد) :

خدای من سلام

جدا شدن بسیار سخت بود.

در نوسان دائمی ام این روزها، میدانی که. کمکم کن، باش

همین که میدانم هستی مرا بس


بیست و ششم (شنبه 11 خرداد) :

خدای مهربانم سلام

امروز به صحبت دلچسبی با یکی از دوستان قدیم گذشت. در راستای پروژه بازیابی دوستان قدیمی و البته بازسازی دوستی ها مطابق با معیارهایی تازه. لذتبخش بود دیدن پیشرفت عزیزان و البته ذهنم شدیدن مشغول این شده که چه موضوعاتی بالاخره باید جهتگیری کرد و پایان راه من چه خواهد شد. حتی میان راه! با این تحولاتی که در این مدت کوتاه در آدمهای نزدیک میبینم که هر یک 180 درجه تغییر میکنند

شب به دوست دیگری توصیه کردم پای مشکلی که پیش آمده بایستد. یعنی میشود؟ اگر به خودم همچین حرفی میزدند چه میکردم؟ گارد میگرفتم یا میپذیرفتم؟ نمیدانم.

در شبگردیهایم حتمن باید سری به یک مکان مذهبی بزنم! و الا فلا!

همین که میدانم هستی مرا بس


پ.ن: میدانم شاید مسخره باشد اینجا نوشتن ولی جای دیگری هم نیست و باید نوشت. هر امیدی بهتر از ناامیدی است و هر تلاشی بهتر از نشستن.


a20

سی روز، سی نوشته

(همه در همین پست)


یکم (سه شنبه 17 اردی) :

خدای مهربان بخشنده سلام

از اول هفته غصه دارم که چرا مریض شدم. نیت داشتم از شنبه روزه باشم و نشد. غصه دامنگیر شد و ترکیب شد با بقیه ی غصه ها تا نمازها را هم گرفت. اما امروز را قشنگ کردی. ممنون

صحبت با جابری مقدم مثل همیشه دلچسب بود. چقدر این مرد محضر دارد وقتی گفتم که نگران 40 هستم و گفت به حالت غبطه میخورم شرمنده شدم و الان فکر میکنم چقدر یک نفر میتواند صادق و پایبند باشد. حرفش این بود که "چهل همین حالاست" و عجیب درگیرم کرد (و مگر غیر از این درگیری عجیب چیزی از او میخواستم؟). و البته نگفتم 20 ساله ای مرا درگیر 40 ام کرده. صفات برجسته ی جابری: تقید (به قول خودش فرصت طلبی) و صداقت. و البته، مثل همیشه تکرار این حرف کوبنده که "بچسب به صحبت یک عالِم"

کماکان برای ما معمولی ها سختترین کار آنی است که دلمان باهاش نیست.

فکرهای امروز: "تا آخر ماه رمضان خصوصیاتی که باید تقویت شوند را پیدا کنم و بعد شروع کنم. نه تا آخر هفته ی اول سه تا را پیدا کنم و بقیه ماه بچسبم به همانها" "هیچ کس اندازه ی من لایق برگشتن نیست، به همان اندازه که دفعه های قبلی میدانستم حرف از برگشت زدن دروغِ دروغ است. کوله بار سیاهی را زمین میگذارم و میدوم." "تا آخر ماه رمضان فقط دیتای مذهبی وارد کنم، چرخیدن در دیگر فضاها برای بعد از این ماه، این ماه ماه پاکسازی است!"

همین که میدانم هستی مرا بس


دوم (چهارشنبه 18 اردی) :

خدای عزیز عزیزم سلام

امروز به سروکله زدن با مشق گذشت و مشقهای معماری هم که کلافه کننده میشوند گاهی. آدم هی به خودش فحش بدهد بعد هی از خودش خوشحال میشود.

کار قشنگ امروز میتواسنت بردن مامان به عیادت زائو باشد دلش شدیدن میخواست و بین رفتن و نرفتن مانده بود. حیف

امروز را خیلی فکر کردم که چگونه غنی کنم. مطالعه کردم کتاب "حرکت" را که عجیب مطابق است این روزها، و بعدش فهمیدم باید آن بذر قدیمی را بکارم. فردا صبح انشاالله

در احوالات متغیر آدمی هم همین بس، که دیشب آنجور بیخواب و امشب اینجور بیهوش!

چرا مدام ذکر لبم اینهاست؟ "گم شدم" "بیچاره شدیم" و از این قبیل؟ به جای مثلن "یا دلیل المتحیرین"

رمضان من از فردا شروع میشود :)

همین که میدانم هستی مرا بس


سوم (پنجشنبه 19 اردی) :

خدای مهربانم سلام

بابت امروز شکرت. صبح (ظهر! چه خبرمه؟) پا شدم و یک ساعتی کتاب خوندم. عجیب شیرین است آغاز روز با کتاب، آنهم چنین فارغ البال. وه چه قلمی دارد بدیع امان!

دیدار عصرانه هم مطلوب بود کاملن. بعدش هم که آمدم و آن بذرها را کاشتم. مهم نیست که به کارهای دیگر نرسیدم. مهم آن است که تو میسازی.

شاید عجیبترین چیز همین بی حالی یک ساعت مانده به افطار بود. این شبها که کوتاه است، مراسیم افطار هم عملن یک ساعتی می انجامد. اگر سردرد نیاید فرصت اندک مانده انشاالله کافیست اما اگر سردرد بیاید هیچی به هیچی :)

و ممنون بابت دعای شریف افتتاح، ای آنکه با من دوستی و محبت میکنی همه اش و من همه اش بدخلقی و ناز کردن هستم

همین که میدانم هستی مرا بس


چهارم (جمعه 20 اردی) :

خدای جانم سلام

آدمیزاد میوه ی توجهش است. مثلن توجهم نبود که علاوه بر شیرینی باید کادو هم بخرم (نه که نبود، بود، اما کم بود) و این شد که کوتاهی شد

جمع دلچسبی بود، رفقای دبستان با همسر و فرزندان و منِ منِ کله گنده! و البته این سوال همیشگی که بر این همه فاصله چگونه باید غلبه کرد؟

وقتی پیش رفقای ایمانی هستم، حساب نمیکنم که فلان دعا را نخواندم یا چه چون میدانم حاصل جمع، اگر بیشتر نباشد، کمتر حتمن نیست

خدای دل من

همین که میدانم هستی مرا بس


پنجم (شنبه 21 اردی) :

خدای مهربانم سلام

در ناقص ترین وضع ممکن تکالیفم را تحویل دادم با اینکه چند روز بود دائم به آن مشغول بودم. در درسهای این ترم کمکم کن خدای عزیزم

بابت دیدارهای صبح و اتفاقهایی که افتاد ازت ممنونم. این بغض در گلو هم هدیه ی این چند ماه و همراه این روزهاست. خدای خوبم، مگر میشود آنچه تو می آوری خوب نباشد؟ گیرم که من گله دارم. میدانم الان روزهای صبوری است.

خدای عزیزم همین که میدانم هستی مرا بس


ششم (یکشنبه 22 اردی) :

خدای عزیزم سلام

امروز صبح بالاخره بیخوابی دو شب پیش رخ نمود و صبح را از من گرفت. حیف شد.

عصر را به بازیابی یک دوستی قدیمی گذراندم. نمیدانم می شود یا نه. مایلم که بشود، و بیش از اینم هیچ در چنته نیست. بیش از هر چیز به این فکر کردم که حقیقت جدایی من (یا ما آدمها) از چیزهایی که الان به آنها وصلیم چه شکلی رخ میدهد. مثلن چه میشود به این نقطه برسم که به سگ نگه داشتن "فکر" کنم. بی هیچ حسی از گذشته. و قس علی هذا. تا کنون میدانستم که رهایی من در حوزه ی اندیشه است و تغییر در عمل صرفن بازی و سرگرمی است. اما اکنون نمیدانم.

خدای من

حقیقت تکیه ی من به شما (خواستم بنویسم باور اما صحبت از صرف باور نیست، از باوری بسیار عمیق است) در عمق ناتوانی خودم و همزمان ادراکم به "شدنی بودن هستی" است.

همین که میدانم هستی مرا بس


هفتم (دوشنبه 23 اردی) :

خدای نازنینم سلام

دیروز عصری سرشار از کفریات شده بودم. نشسته بودم در جایگاهی که هیچ چیزی با هیچ چیزی فرقی نداشت و هر چیزی قابل قبول بود. شبی که نماز میخواندم آنجوری نبودم. نمیدانم چه شد و نمیدانم الان چگونه ام.

خدای مهربانم، امروز روز قشنگی بود اگر صبح خواب ماندن را فاکتور بگیریم :) یک شب نخوابیدن من یک هفته عقوبت دارد برایم!

همین که میدانم هستی مرا بس


هشتم (سه شنبه 24 اردی) :

سلام خدای چاره ساز

شب بچه ها پیشم بودند اما من سرِ دماغ نبودم و باز در آن لحظه ای ایستادم که نه حرفی برای گفتن هست و نه شنیدن. واقعن بقیه دور هم جمع می شوند چه کار میکنند که خوش می گذرد؟ :) اهل بگو بخند کمم و با خودت است چاره کردنش.

شکر بابت رفاقتها، بهترین دوستان هستند. کلی بالا پایین کردم سر حرف زدن و آخر سر کلی حرف خوردم. لبریزم گهگاه و نمیدانم عاقبت این فرو دادن ها چیست.

همین که میدانم هستی، مرا بس


نهم (چهارشنبه 25 اردی) :

سلام خدای عزیزم

نی نی ها چرا اینقدر جذابند؟ چرا اینقدر خواستنی اند؟

(خب بعضی روزها هم صرفن میگذرند دیگر!)

همین که میدانم هستی مرا بس


دهم (پنجشنبه 26 اردی) :

خدای مهربانم سلام

شلوغی امروز با خالی بودن دیروز هم حکایتی است! بدیو بدیو بود امروز. خصوصن هم که دو مجلسه هم بودم طبق معمول!

بابت دوستیها عمیقن شکرت. معرفت عقلی و دلی هر دو فراهم است. کاش قرار مدارهامان برقرار بماند. کاش دوری نیافتد. چه حرف عمیقی زد امشب. که اگر سختی ای هست یعنی رشدی نیست و باید پیاله اش پر بشود.

این یکی دو روز درگیر شعر شده ام. میخواهم غرقه دیوانها شوم حتی.

همین که میدانم هستی مرا بس


یازدهم (جمعه 27 اردی) :

خدای همیشگی سلام

بازیابی دوستیهای رفته کار غریبی است. بعد از این همه وقت که بر می گردی کمتر چیزی شبیه قبل است. در لحظاتی حتی نمیدانی چیزی مانده یا نه؟ چیزی هست یا نه. به هر حال نمیدانم تهش چه می شود.

یک روز کاملن کاری بود امروز تا پاسی از شب مشغول! آیا خوابم تنظیم میشود در این ماه؟ آیا این مشغولیها می گذارد حواسم به چیزهای اصلی این ماه باشد؟

همین که میدانم هستی مرا بس


دوازدهم (شنبه 28 اردی) :

خدای عزیزم سلام

امروز روز خوبی بود، وقتی کارت را کرده ای و نتیجه اش را می بینی که شیرین است. حسی که کمتر تجربه کرده ام.

امروز از آن روزها بود، که حال آدم دست خودش نیست. شکر که شب را آفریدی برای شبگردی

همین که میدانم هستی، مرا بس


سیزدهم (یکشنبه 29 اردی) :

خدای عزیزم سلام

باز هم یک روز شلوغ که تا بعد از سحر ادامه داشت. خیلی نگران این ماه رمضان هستم! از کی اینقدر سرسری بگیر شده ام؟

به شدت نیاز به صحبت با استادم دارم و امروز نشد. تا فردا ببینم می شود یا نه

یک فکرهای عجیب غریبی به سرم زد امروز که یادداشت کردم. خیلی نگران خودم هستم خدا. تو هم نگران من هستی؟

همین که میدانم هستی مرا بس


چهاردهم (دوشنبه 30 اردی) :

خدای مهربان و پناه سلام

حضور دوست نزدیک و صمیمی، مایه ی آرامش است. حرف از کلام نیست، یا همراهی. حرفم فقط از حضور است. کیفیتی ورای همه کیفیتها

شما هم همینطورید خدای پناه من. خدای عزیز من. یک حضور دائمی.

همین که میدانم هستی مرا بس


پانزدهم (سه شنبه 31 اردی) :

خدای عزیزم سلام

امروز طعم رسیدن را چشیدم و شکرت. طعم تلاش به اندازه و نتیجه گیری به اندازه. شکرت ای خدای من

ماجرای دردآور فائزه همسر عبدالحمید ریگی را امشب دیدم. همه ترورها و حنایتها، همه ی حرام ها و گناه ها و همه ی عقوبتشان یک طرف، عقوبت کاری که اینها شده یک طرف.

خدایا

فاصله ی ما تا عبدالحمید حتی کمتر از یک تار موست. اگر تو نبودی و کارسازی ات. اگر تو چاره نسازی ما بیچاره ایم

همین که میدانم هستی مرا بس


شانزدهم (چهارشنبه 1 خرداد) :

خدای من سلام

دیشب و امشب به گذراندن اوقاتی در محبوبان ازلی و منفوران ابدی گذشت. در تعجبم هنوز، از این همه اشتراک ما آدمهای آن دو محیط و این همه تفاوت. این همه تضاد وقتی در آن محیطها هستیم (بسیار دوریم از خودمان، خودمان؟ خودمان چیست؟) و این همه نوستالژی و حس زیبای تعلق. وه که چه شیرین است این حس تعلق.

بابت رزق امشب ممنونت هستم، شبگردی دوم بسیار مطلوب بود. جبران کنیم یه جوری :)

همین که میدانم هستی، مرا بس


هفدهم (پنجشنبه 2 خرد) :

خدای عزیزم سلام

یک چیزی از شب گذشته یادم رفت. کسی را دیدم که در 13 سالگی اش مانده بود. مرا اینجور نگذاری ها.

خدای مهربانم، برکت تلاشهای پدر را امروز دیدم. و برکت مهربانی ها و رفاقتهای مادر. بهترین خصوصیتشان را در من متجلی کن و کاری نکن که مثل مگس فقط نقایص و کاستی هایشان را ببینم.

همین که میدانم هستی مرا بس


هجدهم (جمعه 3 خرداد) :

خدای بخشنده ام سلام

امروز روز پراکنده ای بود و پراکندگی یعنی کم ثمری.

تصویری که سر افطار در آن شرکت کردم، بسیار ناخوشایند بود، قومی که تافته ی جدا بافته بودند و عنوان مومن را یدک می کشند. فرزندانی که سر در سفره  ی پدر دارند و دیگر هیچ. غصه همه جانم را گرفته بود. نخواه که اینگونه باشم، ایمان فقط لقلقه ی زبانم باشد و عنوانی ذهنی برای ایجاد رضایت خاطر و خودبرتربینی

لحظاتی هست با یادآوری های بسیار تلخ، با حسرت و افسوس، هست و تا ابد خواهد بود. داغی کهنه نشدنی صبوری تحملش را از من دریغ نکن ای همدم تنها افتاده ها، ای آه

همین که میدانم هستی، مرا بس


نوزدهم (شنبه 4 خرداد) :

خدای من سلام

همچون علی در نیمه شب دفن شود؟ آنکه تاریخ از او روشن است؟

روز خالی. غیر از صحبت با اساتید عزیزم. آدمهای متنوعی هستند و برای اولین بار این برایم جذاب است که توصیه های متفاوت و متضاد را جمع کنم، اگر جمع شدنی باشند. شکر؟ نمیدانم. در نماندن شکر هست، کمکم کن نمانم.

مشغول در کوبیدن هستم برای یک گشایشی در رزق. حال که همه ی گشایش ها از شماست خدای من.

همین که میدانم هستی مرا بس


بیستم (یکشنبه 5 خرداد) :

خدای عزیزم سلام

در گردونه ای هستم که نتیجه اش ندانستن قدر وقت است. بعدش فرصتی فدای ضرورتی می شود. کمک از شما.

همین که میدانم هستی، مرا بس


بیست و یکم (دوشنبه 6 خرداد) :

خدای بخشنده ام سلام

محتاج توجه ویژه ات هستم.

استاد عزیز گفت جوری بیایید که انگار واقعن تشییع پیکرش را می کنید.

روز پرکار و شدیدن مشغول. یک راهنمایی سر راهم آمده و سعی میکنم حواسم را بهش جمع کنم: حواسم را به کاری که دارم بدهم و هر چیزی در وقت خودش باشد.

سرماخوردگی این وسط چه می گوید؟ :)

شبگردی سوم، ممنون از شما.

همین که میدانم هستی، مرا بس


بیست و دوم (سه شنبه 7 خرداد) :

خدای عزیزم سلام

یک در را باید کوفت. همین. تا باز شود

همین که میدانم هستی مرا بس


بیست و سوم (چهارشنبه 8 خرداد) :

خدای مهربانم سلام

مگر میشود کسی به محبت اهل بیت خو کند و از فراقشان جان ندهد؟ (من کجای این دایره ی مهرم؟)

بیرون از خانه بودن چقدر خوب است. و چقدر لازم. و چقدر عجیب بود گشت زدن میان لوازم حراجی. لباسها، ظرفهایی که معلوم بود هر کدام مال دوره ای هستند.

حرف جنایت رخ داده برای من تازه نبود. وحشتش هم. در قوس نزول خوف هستم مدتهاست. و چشم انتظار قوس صعود رجا، مدتهاست

همین که میدانم هستی مرا بس


بیست و چهارم (پنجشنبه 9 خرداد) :

خدای بسیار بخشنده ی من

سلام

این ماه رمضان همه میگویند "ببین هست!" و من هی با خودم این را تکرار میکنم خدای من

بالاخره بعد از چندین سال امروز رفتم. و چقدر همه چیز خوب بود.

همین که میدانم هستی مرا بس

امام مهربانیها، ممنون بابت همه چیز. بابت اینکه حالی ام کردید که کجا هستم، حالی ام کردید که کجا بروم، و حالی ام کردید که هستید!

پای همه چیز قرارمان هستم، همه چیز

همین که میدانم هستید مرا بس.


بیست و پنجم (جمعه 10 خرداد) :

خدای من سلام

جدا شدن بسیار سخت بود.

در نوسان دائمی ام این روزها، میدانی که. کمکم کن، باش

همین که میدانم هستی مرا بس


بیست و ششم (شنبه 11 خرداد) :

خدای مهربانم سلام

امروز به صحبت دلچسبی با یکی از دوستان قدیم گذشت. در راستای پروژه بازیابی دوستان قدیمی و البته بازسازی دوستی ها مطابق با معیارهایی تازه. لذتبخش بود دیدن پیشرفت عزیزان و البته ذهنم شدیدن مشغول این شده که چه موضوعاتی بالاخره باید جهتگیری کرد و پایان راه من چه خواهد شد. حتی میان راه! با این تحولاتی که در این مدت کوتاه در آدمهای نزدیک میبینم که هر یک 180 درجه تغییر میکنند

شب به دوست دیگری توصیه کردم پای مشکلی که پیش آمده بایستد. یعنی میشود؟ اگر به خودم همچین حرفی میزدند چه میکردم؟ گارد میگرفتم یا میپذیرفتم؟ نمیدانم.

در شبگردیهایم حتمن باید سری به یک مکان مذهبی بزنم! و الا فلا!

همین که میدانم هستی مرا بس


بیست و هفتم (یکشنبه 12 خرداد) :

خدای راهنمایم سلام

م صبحگاهی خوب بود. از حیث فرمول نه از حیث پارامترها! من ذهنم الان درگیر پارامترها و کشف آنها و نسبت آنهاست و نمیدانم فرمول گفته شده چقدر جواب میدهد. خوشحالم که بعد از صحبت با افراد باز به آن می اندیشم. باید حرفهای متعدد شنیده شده را کنار هم بگذارم. و البته هنوز صحبتهایی باقی است.

یک متن خیلی خوب در ترجمان خواندم آخر شبی درباره ی رها کردن تفکر خوشبختی و اهمیت رنج بردن. امیدوارم رنج این روزها واقعی باشد.

همین که میدانم هستی مرا بس (هستی، یعنی هستی با همه ی خدا بودنت!)


بیست و هشتم (دوشنبه 13 خرداد) :

خدای راهگشایم سلام

تولد از راه دور البته که مسخره بازی است اما گاهی هیچ گزینه ی دیگری نیست. راستی، لطفن تولد مرا از تقویم حذف کن.

عصرم را گذراندم به بازیابی یک دوستی قدیمی. کاش بشود. البته این کاش کاش آدمی است، آدمی که دیدش تا نک دماغش بیشتر نیست، اگر خیلی باشد!

خدای چاره سازم، کمکم کنید در مرور روزهایم. فکر میکنم راه خوبی باشد و مورد نظر شما.

خدای مهربانم، کمکم کنید خیلی در فهمیدن صلاح و رشدم، و در اینکه زبانم اینقدر ثقیل نباشد

همین که میدانم هستی، مرا بس خدایم


پ.ن: میدانم شاید مسخره باشد اینجا نوشتن ولی جای دیگری هم نیست و باید نوشت. هر امیدی بهتر از ناامیدی است و هر تلاشی بهتر از نشستن.


a20

سی روز، سی نوشته

(همه در همین پست)


یکم (سه شنبه 17 اردی) :

خدای مهربان بخشنده سلام

از اول هفته غصه دارم که چرا مریض شدم. نیت داشتم از شنبه روزه باشم و نشد. غصه دامنگیر شد و ترکیب شد با بقیه ی غصه ها تا نمازها را هم گرفت. اما امروز را قشنگ کردی. ممنون

صحبت با جابری مقدم مثل همیشه دلچسب بود. چقدر این مرد محضر دارد وقتی گفتم که نگران 40 هستم و گفت به حالت غبطه میخورم شرمنده شدم و الان فکر میکنم چقدر یک نفر میتواند صادق و پایبند باشد. حرفش این بود که "چهل همین حالاست" و عجیب درگیرم کرد (و مگر غیر از این درگیری عجیب چیزی از او میخواستم؟). و البته نگفتم 20 ساله ای مرا درگیر 40 ام کرده. صفات برجسته ی جابری: تقید (به قول خودش فرصت طلبی) و صداقت. و البته، مثل همیشه تکرار این حرف کوبنده که "بچسب به صحبت یک عالِم"

کماکان برای ما معمولی ها سختترین کار آنی است که دلمان باهاش نیست.

فکرهای امروز: "تا آخر ماه رمضان خصوصیاتی که باید تقویت شوند را پیدا کنم و بعد شروع کنم. نه تا آخر هفته ی اول سه تا را پیدا کنم و بقیه ماه بچسبم به همانها" "هیچ کس اندازه ی من لایق برگشتن نیست، به همان اندازه که دفعه های قبلی میدانستم حرف از برگشت زدن دروغِ دروغ است. کوله بار سیاهی را زمین میگذارم و میدوم." "تا آخر ماه رمضان فقط دیتای مذهبی وارد کنم، چرخیدن در دیگر فضاها برای بعد از این ماه، این ماه ماه پاکسازی است!"

همین که میدانم هستی مرا بس


دوم (چهارشنبه 18 اردی) :

خدای عزیز عزیزم سلام

امروز به سروکله زدن با مشق گذشت و مشقهای معماری هم که کلافه کننده میشوند گاهی. آدم هی به خودش فحش بدهد بعد هی از خودش خوشحال میشود.

کار قشنگ امروز میتواسنت بردن مامان به عیادت زائو باشد دلش شدیدن میخواست و بین رفتن و نرفتن مانده بود. حیف

امروز را خیلی فکر کردم که چگونه غنی کنم. مطالعه کردم کتاب "حرکت" را که عجیب مطابق است این روزها، و بعدش فهمیدم باید آن بذر قدیمی را بکارم. فردا صبح انشاالله

در احوالات متغیر آدمی هم همین بس، که دیشب آنجور بیخواب و امشب اینجور بیهوش!

چرا مدام ذکر لبم اینهاست؟ "گم شدم" "بیچاره شدیم" و از این قبیل؟ به جای مثلن "یا دلیل المتحیرین"

رمضان من از فردا شروع میشود :)

همین که میدانم هستی مرا بس


سوم (پنجشنبه 19 اردی) :

خدای مهربانم سلام

بابت امروز شکرت. صبح (ظهر! چه خبرمه؟) پا شدم و یک ساعتی کتاب خوندم. عجیب شیرین است آغاز روز با کتاب، آنهم چنین فارغ البال. وه چه قلمی دارد بدیع امان!

دیدار عصرانه هم مطلوب بود کاملن. بعدش هم که آمدم و آن بذرها را کاشتم. مهم نیست که به کارهای دیگر نرسیدم. مهم آن است که تو میسازی.

شاید عجیبترین چیز همین بی حالی یک ساعت مانده به افطار بود. این شبها که کوتاه است، مراسیم افطار هم عملن یک ساعتی می انجامد. اگر سردرد نیاید فرصت اندک مانده انشاالله کافیست اما اگر سردرد بیاید هیچی به هیچی :)

و ممنون بابت دعای شریف افتتاح، ای آنکه با من دوستی و محبت میکنی همه اش و من همه اش بدخلقی و ناز کردن هستم

همین که میدانم هستی مرا بس


چهارم (جمعه 20 اردی) :

خدای جانم سلام

آدمیزاد میوه ی توجهش است. مثلن توجهم نبود که علاوه بر شیرینی باید کادو هم بخرم (نه که نبود، بود، اما کم بود) و این شد که کوتاهی شد

جمع دلچسبی بود، رفقای دبستان با همسر و فرزندان و منِ منِ کله گنده! و البته این سوال همیشگی که بر این همه فاصله چگونه باید غلبه کرد؟

وقتی پیش رفقای ایمانی هستم، حساب نمیکنم که فلان دعا را نخواندم یا چه چون میدانم حاصل جمع، اگر بیشتر نباشد، کمتر حتمن نیست

خدای دل من

همین که میدانم هستی مرا بس


پنجم (شنبه 21 اردی) :

خدای مهربانم سلام

در ناقص ترین وضع ممکن تکالیفم را تحویل دادم با اینکه چند روز بود دائم به آن مشغول بودم. در درسهای این ترم کمکم کن خدای عزیزم

بابت دیدارهای صبح و اتفاقهایی که افتاد ازت ممنونم. این بغض در گلو هم هدیه ی این چند ماه و همراه این روزهاست. خدای خوبم، مگر میشود آنچه تو می آوری خوب نباشد؟ گیرم که من گله دارم. میدانم الان روزهای صبوری است.

خدای عزیزم همین که میدانم هستی مرا بس


ششم (یکشنبه 22 اردی) :

خدای عزیزم سلام

امروز صبح بالاخره بیخوابی دو شب پیش رخ نمود و صبح را از من گرفت. حیف شد.

عصر را به بازیابی یک دوستی قدیمی گذراندم. نمیدانم می شود یا نه. مایلم که بشود، و بیش از اینم هیچ در چنته نیست. بیش از هر چیز به این فکر کردم که حقیقت جدایی من (یا ما آدمها) از چیزهایی که الان به آنها وصلیم چه شکلی رخ میدهد. مثلن چه میشود به این نقطه برسم که به سگ نگه داشتن "فکر" کنم. بی هیچ حسی از گذشته. و قس علی هذا. تا کنون میدانستم که رهایی من در حوزه ی اندیشه است و تغییر در عمل صرفن بازی و سرگرمی است. اما اکنون نمیدانم.

خدای من

حقیقت تکیه ی من به شما (خواستم بنویسم باور اما صحبت از صرف باور نیست، از باوری بسیار عمیق است) در عمق ناتوانی خودم و همزمان ادراکم به "شدنی بودن هستی" است.

همین که میدانم هستی مرا بس


هفتم (دوشنبه 23 اردی) :

خدای نازنینم سلام

دیروز عصری سرشار از کفریات شده بودم. نشسته بودم در جایگاهی که هیچ چیزی با هیچ چیزی فرقی نداشت و هر چیزی قابل قبول بود. شبی که نماز میخواندم آنجوری نبودم. نمیدانم چه شد و نمیدانم الان چگونه ام.

خدای مهربانم، امروز روز قشنگی بود اگر صبح خواب ماندن را فاکتور بگیریم :) یک شب نخوابیدن من یک هفته عقوبت دارد برایم!

همین که میدانم هستی مرا بس


هشتم (سه شنبه 24 اردی) :

سلام خدای چاره ساز

شب بچه ها پیشم بودند اما من سرِ دماغ نبودم و باز در آن لحظه ای ایستادم که نه حرفی برای گفتن هست و نه شنیدن. واقعن بقیه دور هم جمع می شوند چه کار میکنند که خوش می گذرد؟ :) اهل بگو بخند کمم و با خودت است چاره کردنش.

شکر بابت رفاقتها، بهترین دوستان هستند. کلی بالا پایین کردم سر حرف زدن و آخر سر کلی حرف خوردم. لبریزم گهگاه و نمیدانم عاقبت این فرو دادن ها چیست.

همین که میدانم هستی، مرا بس


نهم (چهارشنبه 25 اردی) :

سلام خدای عزیزم

نی نی ها چرا اینقدر جذابند؟ چرا اینقدر خواستنی اند؟

(خب بعضی روزها هم صرفن میگذرند دیگر!)

همین که میدانم هستی مرا بس


دهم (پنجشنبه 26 اردی) :

خدای مهربانم سلام

شلوغی امروز با خالی بودن دیروز هم حکایتی است! بدیو بدیو بود امروز. خصوصن هم که دو مجلسه هم بودم طبق معمول!

بابت دوستیها عمیقن شکرت. معرفت عقلی و دلی هر دو فراهم است. کاش قرار مدارهامان برقرار بماند. کاش دوری نیافتد. چه حرف عمیقی زد امشب. که اگر سختی ای هست یعنی رشدی نیست و باید پیاله اش پر بشود.

این یکی دو روز درگیر شعر شده ام. میخواهم غرقه دیوانها شوم حتی.

همین که میدانم هستی مرا بس


یازدهم (جمعه 27 اردی) :

خدای همیشگی سلام

بازیابی دوستیهای رفته کار غریبی است. بعد از این همه وقت که بر می گردی کمتر چیزی شبیه قبل است. در لحظاتی حتی نمیدانی چیزی مانده یا نه؟ چیزی هست یا نه. به هر حال نمیدانم تهش چه می شود.

یک روز کاملن کاری بود امروز تا پاسی از شب مشغول! آیا خوابم تنظیم میشود در این ماه؟ آیا این مشغولیها می گذارد حواسم به چیزهای اصلی این ماه باشد؟

همین که میدانم هستی مرا بس


دوازدهم (شنبه 28 اردی) :

خدای عزیزم سلام

امروز روز خوبی بود، وقتی کارت را کرده ای و نتیجه اش را می بینی که شیرین است. حسی که کمتر تجربه کرده ام.

امروز از آن روزها بود، که حال آدم دست خودش نیست. شکر که شب را آفریدی برای شبگردی

همین که میدانم هستی، مرا بس


سیزدهم (یکشنبه 29 اردی) :

خدای عزیزم سلام

باز هم یک روز شلوغ که تا بعد از سحر ادامه داشت. خیلی نگران این ماه رمضان هستم! از کی اینقدر سرسری بگیر شده ام؟

به شدت نیاز به صحبت با استادم دارم و امروز نشد. تا فردا ببینم می شود یا نه

یک فکرهای عجیب غریبی به سرم زد امروز که یادداشت کردم. خیلی نگران خودم هستم خدا. تو هم نگران من هستی؟

همین که میدانم هستی مرا بس


چهاردهم (دوشنبه 30 اردی) :

خدای مهربان و پناه سلام

حضور دوست نزدیک و صمیمی، مایه ی آرامش است. حرف از کلام نیست، یا همراهی. حرفم فقط از حضور است. کیفیتی ورای همه کیفیتها

شما هم همینطورید خدای پناه من. خدای عزیز من. یک حضور دائمی.

همین که میدانم هستی مرا بس


پانزدهم (سه شنبه 31 اردی) :

خدای عزیزم سلام

امروز طعم رسیدن را چشیدم و شکرت. طعم تلاش به اندازه و نتیجه گیری به اندازه. شکرت ای خدای من

ماجرای دردآور فائزه همسر عبدالحمید ریگی را امشب دیدم. همه ترورها و حنایتها، همه ی حرام ها و گناه ها و همه ی عقوبتشان یک طرف، عقوبت کاری که اینها شده یک طرف.

خدایا

فاصله ی ما تا عبدالحمید حتی کمتر از یک تار موست. اگر تو نبودی و کارسازی ات. اگر تو چاره نسازی ما بیچاره ایم

همین که میدانم هستی مرا بس


شانزدهم (چهارشنبه 1 خرداد) :

خدای من سلام

دیشب و امشب به گذراندن اوقاتی در محبوبان ازلی و منفوران ابدی گذشت. در تعجبم هنوز، از این همه اشتراک ما آدمهای آن دو محیط و این همه تفاوت. این همه تضاد وقتی در آن محیطها هستیم (بسیار دوریم از خودمان، خودمان؟ خودمان چیست؟) و این همه نوستالژی و حس زیبای تعلق. وه که چه شیرین است این حس تعلق.

بابت رزق امشب ممنونت هستم، شبگردی دوم بسیار مطلوب بود. جبران کنیم یه جوری :)

همین که میدانم هستی، مرا بس


هفدهم (پنجشنبه 2 خرد) :

خدای عزیزم سلام

یک چیزی از شب گذشته یادم رفت. کسی را دیدم که در 13 سالگی اش مانده بود. مرا اینجور نگذاری ها.

خدای مهربانم، برکت تلاشهای پدر را امروز دیدم. و برکت مهربانی ها و رفاقتهای مادر. بهترین خصوصیتشان را در من متجلی کن و کاری نکن که مثل مگس فقط نقایص و کاستی هایشان را ببینم.

همین که میدانم هستی مرا بس


هجدهم (جمعه 3 خرداد) :

خدای بخشنده ام سلام

امروز روز پراکنده ای بود و پراکندگی یعنی کم ثمری.

تصویری که سر افطار در آن شرکت کردم، بسیار ناخوشایند بود، قومی که تافته ی جدا بافته بودند و عنوان مومن را یدک می کشند. فرزندانی که سر در سفره  ی پدر دارند و دیگر هیچ. غصه همه جانم را گرفته بود. نخواه که اینگونه باشم، ایمان فقط لقلقه ی زبانم باشد و عنوانی ذهنی برای ایجاد رضایت خاطر و خودبرتربینی

لحظاتی هست با یادآوری های بسیار تلخ، با حسرت و افسوس، هست و تا ابد خواهد بود. داغی کهنه نشدنی صبوری تحملش را از من دریغ نکن ای همدم تنها افتاده ها، ای آه

همین که میدانم هستی، مرا بس


نوزدهم (شنبه 4 خرداد) :

خدای من سلام

همچون علی در نیمه شب دفن شود؟ آنکه تاریخ از او روشن است؟

روز خالی. غیر از صحبت با اساتید عزیزم. آدمهای متنوعی هستند و برای اولین بار این برایم جذاب است که توصیه های متفاوت و متضاد را جمع کنم، اگر جمع شدنی باشند. شکر؟ نمیدانم. در نماندن شکر هست، کمکم کن نمانم.

مشغول در کوبیدن هستم برای یک گشایشی در رزق. حال که همه ی گشایش ها از شماست خدای من.

همین که میدانم هستی مرا بس


بیستم (یکشنبه 5 خرداد) :

خدای عزیزم سلام

در گردونه ای هستم که نتیجه اش ندانستن قدر وقت است. بعدش فرصتی فدای ضرورتی می شود. کمک از شما.

همین که میدانم هستی، مرا بس


بیست و یکم (دوشنبه 6 خرداد) :

خدای بخشنده ام سلام

محتاج توجه ویژه ات هستم.

استاد عزیز گفت جوری بیایید که انگار واقعن تشییع پیکرش را می کنید.

روز پرکار و شدیدن مشغول. یک راهنمایی سر راهم آمده و سعی میکنم حواسم را بهش جمع کنم: حواسم را به کاری که دارم بدهم و هر چیزی در وقت خودش باشد.

سرماخوردگی این وسط چه می گوید؟ :)

شبگردی سوم، ممنون از شما.

همین که میدانم هستی، مرا بس


بیست و دوم (سه شنبه 7 خرداد) :

خدای عزیزم سلام

یک در را باید کوفت. همین. تا باز شود

همین که میدانم هستی مرا بس


بیست و سوم (چهارشنبه 8 خرداد) :

خدای مهربانم سلام

مگر میشود کسی به محبت اهل بیت خو کند و از فراقشان جان ندهد؟ (من کجای این دایره ی مهرم؟)

بیرون از خانه بودن چقدر خوب است. و چقدر لازم. و چقدر عجیب بود گشت زدن میان لوازم حراجی. لباسها، ظرفهایی که معلوم بود هر کدام مال دوره ای هستند.

حرف جنایت رخ داده برای من تازه نبود. وحشتش هم. در قوس نزول خوف هستم مدتهاست. و چشم انتظار قوس صعود رجا، مدتهاست

همین که میدانم هستی مرا بس


بیست و چهارم (پنجشنبه 9 خرداد) :

خدای بسیار بخشنده ی من

سلام

این ماه رمضان همه میگویند "ببین هست!" و من هی با خودم این را تکرار میکنم خدای من

بالاخره بعد از چندین سال امروز رفتم. و چقدر همه چیز خوب بود.

همین که میدانم هستی مرا بس

امام مهربانیها، ممنون بابت همه چیز. بابت اینکه حالی ام کردید که کجا هستم، حالی ام کردید که کجا بروم، و حالی ام کردید که هستید!

پای همه چیز قرارمان هستم، همه چیز

همین که میدانم هستید مرا بس.


بیست و پنجم (جمعه 10 خرداد) :

خدای من سلام

جدا شدن بسیار سخت بود.

در نوسان دائمی ام این روزها، میدانی که. کمکم کن، باش

همین که میدانم هستی مرا بس


بیست و ششم (شنبه 11 خرداد) :

خدای مهربانم سلام

امروز به صحبت دلچسبی با یکی از دوستان قدیم گذشت. در راستای پروژه بازیابی دوستان قدیمی و البته بازسازی دوستی ها مطابق با معیارهایی تازه. لذتبخش بود دیدن پیشرفت عزیزان و البته ذهنم شدیدن مشغول این شده که چه موضوعاتی بالاخره باید جهتگیری کرد و پایان راه من چه خواهد شد. حتی میان راه! با این تحولاتی که در این مدت کوتاه در آدمهای نزدیک میبینم که هر یک 180 درجه تغییر میکنند

شب به دوست دیگری توصیه کردم پای مشکلی که پیش آمده بایستد. یعنی میشود؟ اگر به خودم همچین حرفی میزدند چه میکردم؟ گارد میگرفتم یا میپذیرفتم؟ نمیدانم.

در شبگردیهایم حتمن باید سری به یک مکان مذهبی بزنم! و الا فلا!

همین که میدانم هستی مرا بس


بیست و هفتم (یکشنبه 12 خرداد) :

خدای راهنمایم سلام

م صبحگاهی خوب بود. از حیث فرمول نه از حیث پارامترها! من ذهنم الان درگیر پارامترها و کشف آنها و نسبت آنهاست و نمیدانم فرمول گفته شده چقدر جواب میدهد. خوشحالم که بعد از صحبت با افراد باز به آن می اندیشم. باید حرفهای متعدد شنیده شده را کنار هم بگذارم. و البته هنوز صحبتهایی باقی است.

یک متن خیلی خوب در ترجمان خواندم آخر شبی درباره ی رها کردن تفکر خوشبختی و اهمیت رنج بردن. امیدوارم رنج این روزها واقعی باشد.

همین که میدانم هستی مرا بس (هستی، یعنی هستی با همه ی خدا بودنت!)


بیست و هشتم (دوشنبه 13 خرداد) :

خدای راهگشایم سلام

تولد از راه دور البته که مسخره بازی است اما گاهی هیچ گزینه ی دیگری نیست. راستی، لطفن تولد مرا از تقویم حذف کن.

عصرم را گذراندم به بازیابی یک دوستی قدیمی. کاش بشود. البته این کاش کاش آدمی است، آدمی که دیدش تا نک دماغش بیشتر نیست، اگر خیلی باشد!

خدای چاره سازم، کمکم کنید در مرور روزهایم. فکر میکنم راه خوبی باشد و مورد نظر شما.

خدای مهربانم، کمکم کنید خیلی در فهمیدن صلاح و رشدم، و در اینکه زبانم اینقدر ثقیل نباشد

همین که میدانم هستی، مرا بس خدایم


بیست و نهم (سه شنبه 14 خرداد) :

خدای مهربانم سلام

ممنون بابت ماهی که گذشت. توانم را بیشتر کن، صبوری ام را بر رنج

خدای عزیزم، همه ی کارهایم و نتایجش، همه حالات و افکارم در دست توست. چاره سازی ها همه با تو. تو وکیلم باش. تو مدافعم باش.

همین که میدانم هستی، مرا بس


سی ام (چهارشنبه 15 خرداد) :

خدای عزیزم سلام

نمیدانم دیگری این نوشته ها را خواند یا نه، اما اینجا پایان نوشتن است. کاش خوانده باشد. نه نمیدانم حق این خواهش/آرزو را دارم یا نه. حق این آرزو را دارم تا همیشه که بهترین ها را برایش بخواهم

سر قراری که گذاشتم هستم، و مشخص است نقطه ی تمرکزم، میدانم هنوز راه خیلی هست و من خیلی ضعیفم، اما میدانم تو هستی، بزرگتر از هر چیزی، از هر ترس و سرخوشی، هر اعتماد و شکستی، هر ناراحتی و خوشحالی ای، از همه آدمها و همه قدرتها بزرگتری

خدای عزیزم، همین که میدانم هستی مرا بس


پ.ن: میدانم شاید مسخره باشد اینجا نوشتن ولی جای دیگری هم نیست و باید نوشت. هر امیدی بهتر از ناامیدی است و هر تلاشی بهتر از نشستن.


a21

خب چنتا چیز که به نتیجه رسیده ام خیلی وقت پیش و می خواستم بنویسم این همه وقت و ننوشته ام تا حالا و الان مینویسم

هفته ی بعد هم اینجا رو پاک می نمویم (یعنی ظرف هفته ی بعد که میشه از فردا تا 6 7 فروردین)

 

1. خب اولین مسئله اینه که این فرضیاتم درباره ی شروع آرام رابطه (چه به صورت عام در مورد همه و چه به صورت خاص در مورد خودم) برام کاملن تثبیت شده است الان

مسائلی که برای باز و واضح شدنشون زمان لازمه و نمیشه سرشون ریسک کرد 

و ابزار موثریه برای کنترل هیجانات و تمیز فکر کردن

 

2. یه دعوایی با هم داشتیم که گفتی اگه یه بار دیگه احترام منو نگه نداری و اینا. ، اونجا اون حرفی که ازش ناراحت شدی رو اشتباه فهمیده بودی

هر چند کلن حرف خوبی نبود ها، و تو  اون دعوا حرفهای خوبی رد و بدل نشد جمعن

 

3. در مورد اتفاقی که رابطه مون رو عملن تموم کرد خیلی فکر کردم

باز اون فهم و تفسیری که ازش داشتی درست نبود

چند عامل توش موثر بود، منم موجهش دارم نمیکنم

 

4. بدون اینکه حواست باشه، یه چیزهایی رو مایل به خودت تفسیر و عمل میکردی

منم همینجوری احتمالن بودم و هستم، ولی حالا مغزم روش متمرکز نیست

از جمله: راحتی هایی پیش دوستات داشتی که منو منع میکردی از اون راحتی ها پیش دوستانم

 

همین


a21

خب چنتا چیز که به نتیجه رسیده ام خیلی وقت پیش و می خواستم بنویسم این همه وقت و ننوشته ام تا حالا و الان مینویسم

هفته ی بعد هم اینجا رو پاک می نمویم (یعنی ظرف هفته ی بعد که میشه از فردا تا 6 7 فروردین)

 

1. خب اولین مسئله اینه که این فرضیاتم درباره ی شروع آرام رابطه (چه به صورت عام در مورد همه و چه به صورت خاص در مورد خودم) برام کاملن تثبیت شده است الان

مسائلی که برای باز و واضح شدنشون زمان لازمه و نمیشه سرشون ریسک کرد 

و ابزار موثریه برای کنترل هیجانات و تمیز فکر کردن

 

2. یه دعوایی با هم داشتیم که گفتی اگه یه بار دیگه احترام منو نگه نداری و اینا. ، اونجا اون حرفی که ازش ناراحت شدی رو اشتباه فهمیده بودی

هر چند کلن حرف خوبی نبود ها، و تو  اون دعوا حرفهای خوبی رد و بدل نشد جمعن

 

3. در مورد اتفاقی که رابطه مون رو عملن تموم کرد خیلی فکر کردم

باز اون فهم و تفسیری که ازش داشتی درست نبود

چند عامل توش موثر بود، منم موجهش دارم نمیکنم

 

4. بدون اینکه حواست باشه، یه چیزهایی رو مایل به خودت تفسیر و عمل میکردی

منم همینجوری احتمالن بودم و هستم، ولی حالا مغزم روش متمرکز نیست

از جمله: راحتی هایی پیش دوستات داشتی که منو منع میکردی از اون راحتی ها پیش دوستانم

 

همین

 

آها راستی 5 :)

به عنوان یکی از ضایع ترین کارها، باید به اون وقتی اشاره کنم که علی اسمسهای اولیه ای که به هم زده بودیم رو بهت نشون داد

هم ایشون کار اشتباهی کرد هم تو کار اشتباهی کردی که دیدی

به عنوان آدمهایی که انقدر روی حریم خصوصی بودن پیامهای افراد و گوشی و . حساس هستید خیلی کار زشتی بود و اصلن ازتون انتظار نمی رفت

:)


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها